محمود سکوت کرد و از پنجره به بیرون خیره شد . پسرش با سینی هندوانه وارد شد . بوی هندوانه
سرحالم کرد . چقدر به جا بود . همان طور که قاچی هندوانه یه دهان می گذاشتم گفتم : « آن حنظل
هایی که خوردید به خنکی و شیرینی این هندوانه ها بود ؟ »
محمود فارسی گفت : « بسی شیرین تر و گواراتر از هر میوه ای که در دنیا پیدا می شود .»
پرسیدم : « به من گفتند شما شیعۀ حضرت علی (ع) هستید . چطور شد که بعد ها به شیعیان پیوستید ؟ »
مسلم قاچی هندوانه به دهان گذاشت و گفت : « هنوز بیۀ ماجرا مانده است . حیف که مجبورم بروم اما
باید قول بگیریم که باز هم ماجرا را برایم تعریف کنید . »
محمود گفت : « خدا می داند چندبار این قضیه را شنیده ای و باز هم مثل روز اول اشک می ریزی
و اشتیاق نشان می دهی . »
مسلم دست به زانو زد و برخاست و گفت : « هزار بار هم که بشنوم کم است . پس هوای کاتب ما
را داشته باش و به فکر جمعی باش که از برکت این ماجری تو اثر می گیرند . »
بلند شدم و با مسلم روبوسی و خداحافظی کردم . محمود تا دم در او را بدرقه کرد و وقتی از در
وارد شد ، از از هیبت و روشنایی صورتش دلم لرزید . اگر مرید امام چنین باشد پس خودش چگونه
مردی است ! پسر با نشستن محمود بلند شد برود اما پدرش او را صدا زد و گفت :
« مهدی جان بیا ! »
مهدی ایستاد . به پدر لبخند شیرینی زد . جلو آمد و به اشارۀ او سرش را روی زانوی پدر گذاشت .
محمود رو به من گفت : « خسته تان کردم . می خواهید بقیه ماجرا را روز دیگر بگویم ؟ »
دو زانو نشستم و گفتم : « ابداً ! اگر می دانستید چقدر مشتاقم ، یک لحظه هم مکث نمی کردید .
مگر اینکه خودتان خسته شده باشید . »
سرش را تکان داد و در حالی که موی مهدی را نوازش می کرد گفت : « فقط وقتی یادم می افتد
که چه سال هایی را در گمراهی گذرانده ام ، غبطه می خورم … هرچند غبطه خوردن
سودی نداره … »
از سرمایه ای که پدرم داده بود و پولی که خودم جمع کرده بودم ، حیواناتی خریده و آن را به مسافرین
و زواری که از حلّه به کاظمین و سامرا می رفتند ، کرایه می دادم و خود هم ناچار همراهشان می رفتم.
بعضی از مسافرین به خصوص تجار و آن ها که دستشان به دهنشان می رسید ، فکر می کردند که مرا
هم همراه حیواناتم اجاره کرده اند . امر و نهی می کردند و از پول کرایه کم می گذاشتند و خلاصه
حسابی حرصم می دادند .
یادم است یه روز از کاظمین برگشته بودم . مسافرانم تجاری بودند که از کاظمین مال التجاره به حلّه
می آوردند . چز اینکه مثل نوکر با من رفتار می کردند ، بیش از اندازه بار حیواناتم کرده بودند ، طوری
که آن ها را از نفس انداختند . دست آخر هم ار آنچه طی کرده بودیم ، کمتر پرداختند و این باعث دعوا
شد ، اما هرچه جوش زدم و داد و فریاد راه انداختم فایده نکرد . رئیس کاروان گفت : « همین است که
هست . یک دینار هم بیشتر نمی دهیم . »
من هم وقتی دیدم در افتادن با آن ها بی فایده است ، از خستگی روی سکو نشستم . دهانم از خشم کف
کرده بود و بدتر از آن ، جانم آتش گرفته بود . شترهایم نالان و خسته روی زمین ولو شده بودند و اسب
هایم از نفس افتاده بودند . دستار از سر باز کردم و عرق سر و صورتم را خشک کردم . چشمم به لباس
سفیدی افتاد که کنارم آرام موج می خورد . سر بلند کردم ، مردی بود لاغر اندام و بلند قامت با موها و
ریش قهوه ای و تبسمی بر لب که مرا تا حدودی آرام کرد .
گفت : « شما محمود فارسی هستید ؟ شنیده ام حیوان کرایه می دهید . »
گفتم : « من محمود فارسی هستم ، اما حیوان کرایه نمی دهم . مسافرین قبلی چنان بلایی به سرم
آورده اندکه دیگر قید این کار رو زده ام . بروید سراغ کسی دیگر . »
با مهربانی گفت : « آخر همه که محمود فارسی نمی شوند که در کمترین زمان مارا به سمرا برسانند .»
داغ دلم تازه شد.گفتم:« بله دیگه ، ما این طوررسیدگی می کنیم ،آنوقت زوار حق ما رو می خورند.»
خندید . دندانهایش مثل مروارید سفید بود . گفت : « که آدم با آدم فرق می کند. ما چند نفر زوار شیعه
هستیمکه می خواهیم زودتر برویم . پول کرایه ات را هم پیش می دهیم ، به هر قیمتی که خودت
تعیین کنی .حالا برادری کن و جواب رد نده . »
صدایش چنان دلنشین بود که خلق تنگم ر باز کرد . گفتم : « فعلا که حیواناتم خسته اند . فردا آن ها را
به کنار چشمه می برم . بایید آن جا تا جواب بدهم که می آیم را نه . »
گفت : « خدا خیرت بدهد .» و راه افتاد . باد در عبایش افتاده بود و موج بر میداشت .
سخت ترین کارها بردن حیوانات به کنار چشمه و قشو کردن آن ها ست .
مشکل به درون آب میروند و وقتی رفتند ، دیگر از آب دل نمی کنند . بخصوص شتر نر و چموشی
داشتم که تا چشمش به آب می افتاد ، شروع می کرد به لگد پرانی و گاز گرفتن گرفتار آن شتر بودم .
هر کاری می کردم به درون آب نمی رفت . دفعۀ قبل هم نتوانستم او را توی آب بفرستم . تمام تنش پر
از کنه وجانور شده بود . با چوپ می زدمش . خرناس می کشید و دندان هایش را نشان می داد .
نوازشش می کردم ، خیره سری می کرد و لگد می پراند . آن قدر ذله ام کرد که شروع به فریاد زدن
و ناسزا گفتن . صدایی گفت : « چرا به حیوان خدا ناسزا می گویی ؟ »
همان مرد دیروز بود با مردی دیگر که کوتاه تر بود و عمامه ای سبز بر سر داشت . گفتم : « از
دست این حیوان کلافه شده ام . هر کاری می کنم به درون آب نمی رود . می ترسم جانورهای
تنش به حیوانات دیگر سرایت کند . »
مرد در حالی که آستین هایش را بالا می زد ، گفت : « حق داری . هم خودت خسته ای هم این
زبان بسته ها . دست تنها سخت است . ما کمکت می کنیم . »
گفتم : « نه لازم نیست . شما چرا زحمت بکشید برادر ؟ اسمتان را هم نمی دانم . »
گفت : « من جعفر بن خالد هستم ، این هم برادرم محمد بن یاسر است . زحمتی هم نیست . ما اگر به
داد برادر مسلمانمان نرسیم پس مسلمانی به چه درد می خورد ؟ )
جلو آمد و با یک حرکت ، دهنۀ شترم را گرفت . حیوان سرعقب کشید و لجاجت کرد . اما جعفر شروع
کرد با حیوان صحبت کردن ، طوری که انگار با آدم حرف می زند . به همین شیوه او را آرام آرام به
طرفآب برد . برادرش محمد هم وارد شد و شروع کرد بر تن حیواناتم دست کشیدن و قشو کردن .
درست انگارحیوان خودش را تمیز می کند . شتر نر باز هم سرش را پس می کشید ، اما آن مقاومت
سابق را نداشت .جعفر ناچار شد تا کمر توی آب برود . شتر همراش رفت . و شروع کرد به ذوق
کردن و پوزه و سر وگردنش را در آب فرو بردن . خندیدم و گفتم : « مثل اینکه جعفر آقا این حیوان
قسمت خودتان است وعوض تشکر خودش شما را تا سامرا می برد . »
محمد گفت : « پس الحمدالله موافقت کردید ؟ »
گفتم : « تا حالا در خدمت ارباب ها بودم . حالا خدمت برادر هایم را می کنم . »
قرار گذاشتیم دو روز بعد حرکت کنیم . هرچه کردم که مثل سایرین نیمی از کرایه را پیش بگیرم و
نیم دیگررا بعد از رسیدن به مقصد ، زیر بار نرفتند و کرایه ام را پیشاپیش پرداختند . از خوشی سر
از پا نمی شناختم. دلیلش را هم نمی دانستم.البته به خاطر خوش حسابی و خوش خلقی شان نبود.به
نظرم مؤمن واقعی می آمدند.و من سال ها بود با چنین مردانی نشست و برخاست نکرده بودم . دین و
ایمان من فقط در نماز خواندن و روزهگرفتن حلاصه می شد ، آن هم فقط از ترس قیامت و آتش جهنم .
چهارده نفر بودند و من جلو دارشان بودم . هروقت بر می گشتم و به صورت یکی از آنها نگاه می کردم
چنانتبسم مخلصانه و مهربانی می کرد که شرمنده می شدم .
جفر سوار همان شتر نر بد قلق بود که حالا با آرامش پیش می رفت . ظهر به واحه ای رسیدیم و توقف
کردیمتا نماز بخوانیم و لقمه نانی بخوریم.تا به خود بجنبم آن ها شتر ها را نشانده بودند و این وظیفه
من بود نه آنها.نمازشان را به جماعت خواندند و من به فُرادا . طبق عادت گوشه ای نشستم و بقچۀ نان
و خرمایم را باز کردم.اولین لقمه را به دهان گذاشتم ، چشمم به آن ها افتاد که دور سفره شان نشسته اند
و بی آنکه دست به غذاببرند خیرۀ من اند .گفتم : « بفرمایید . غذایتان را بخورید . »
مسن ترین آن ها نامش سیاح بود ، گفت : « چه معنی دارد آن جا تنها نشسته ای و غذا می خوری ؟
خدا گواهاست اگر نیایی کنار سفرۀ ما بنشینی ، دست به غذا نمی بریم . »
محمد سرک کشید و گفت : « ببینم چه می خوری ؟ نکند غذایت از خوراک ما رنگین تر است ؟ »
خجالت کشیدم . سفرۀ نان و خرمایم را برداشتم و کنار آن ها نشستم.خوراکشان مثل من نان و خرما بود،
منتها خرمای آن ها رطب بود و خرمای من خارک . به یاد ندارم در هیچ سفره ای غذا آنقدر به من مزه
داده باشد .حرف ها و شوخی های شیرینی می کردند و با من درست مثل یکی از خودشان رفتار می کردند .
بعد از غذانوشیدنی گوارایی به نام چای گرداندند که خستگی را از تنم به در کرد . دوباره راه افتادیم ، اما
من دلم می خواستاین سفر هیچ وقت تمام نشود و من از دیدن آن صورت های بشاش و مهربان محروم
نشوم .چند روزیکه گذشت ، انس و الفت عجیبی به آن ها پیدا کردم . بخصوص نماز خواندن و دعاهای
شبانه شان بسیاردلنشین بود . برایم خیلی سخت بود که نتوانستم در عبادت هم مثل غذا خوردن و خوابیدن
با آن ها شریک شوم .آخرین شبی که با هم بودیم ، خواب به چشمانم نمی آمد . دلم گرفته بود و خیرۀ
آسمانپر ستاره بودم . چه بسیارشب ها مه به تنهایی گوشه ای می خوابیدم و به آسمان پر ستاره خیره
می شدم .اما آن شب کسانی که کنار منخوابیده بودند ، تنهایی مرا پر کرده بودند . نسبت به هیچ کس
در طول زندگیچنین محبت و کششی احساس نکرده بودم .مطمئن بودم ایمان و خلوص این چهارده مرد
شیعه است که مراچنین تحت تأثیر قرار داده است . آن ها کجا و من کجا ؟من با افراد زیادی از هر دین
و مذهبی همراه شده بودم .حتی کسانی که سنی و از مذهب خودم بودند ، با من چنینرفتار نکرده بودند .
ناگهان شهابی از آسمان گذشت .آسمان پر ستاره و آن شهاب و التهاب درونی مرا یاد خاطره ای دور
انداخت ، خاطره ای که هر چه فکر کردم،به یادم نیامد . به مغزم فشار آوردم ، آنقدر که چشمانم سنگین
شد و به خواب رفتم :
ادامه دارد……………………
کتاب انکه دیر تر امد