اسم من میرزا حسین است و شغلم کتابت. چهارده ماه پیش به بیماری سختی دچار شدم که تمام طبیبان از
درمانم عاجز ماندند. دست به دامان ائمه (ع) شدم که اگر از این بیماری نجات پیدا کنم، در چهارده ماه و
هر ماه یک حکایت در وصف حال ائمه (ع) بنویسم .
سیزده حکایت را نوشتم اما چهاردهمین حکایت را ، که در خورِ شأن ائمه باشد نیافتم.
نا امید بودم که چطور نذرم را ادا کنم . تا اینکه یک روز مانده به تمام شدن مهلت به مجلسی دعوت
شدم.رغبتی به رفتن نداشتم ، اما رفتم ، چون در جمع بودن مرا از خود خوری باز می داشت ، و
عجیب آنکهدر آنجا حکایتی بسیار غریب شنیدم که برای مردی به نام محمود فارسی رخ داده بود و
چون درجزئیاتواقعه اختلاف نظر بود و من که از خوشی یافتن چهاردهمین حکایت سر از پا نمی
شناختم، عزمجزمکردمکه هر طور شده همان روز از زبان محمود فارسی ماجرا را بشنوم، بخصوص
که فهمیدم منزلشدر همانشهر و حتی در نزدیکی است. پس به اصرار ار مسلم که حکایت محمود
فارسی را شرح دادهبود، خواستممرا به خانه او ببرد.
حالا از مسلم انکار؛ که: « وقت گیر اورده ای …. مثلا ما مهمان هستیم و باشد فردا….پاهایم رنجور
است و ….» و از من اصرار که فردا دیر است و نذرم فنا می شود و….
عاقبت رضایت داد و به را افتادیم. راست می گوید پیرمردی است زنده دل، اما پاهایش رنجور است. هم
آهستهمی آمد هم قدم به قدم می ایستاد و با رهگذران خوش و بش می کرد. عاقبت طاقت نیاوردم و
پرسیدم:«راهزیادی مانده؟»
سری جنباند و گفت: «یکی دو کوچه دیگر»
گفتم: «نمی شود نشانی اش را بگویی من خودم بروم؟»
خندید و گفت:
« یا من خیلی یواش راه می آیم یا تو شش ماهه به دنیا آمده ای
و با عصا به ته کوچه اشاره کرد و افزود ««تَهِ کوچه داخل بن بست»»
سرعتم را بیشتر کردم. بن بست دراز را تا به آخر رفتم.
کاش شماره خانه را هم پرسیده بودم. کلی این پا و آن پا کردم تا مسُلم سر کوچه پیدایش شد و جلو اولین
خانه ایستاد و موذیانه خندید و با اشاره سر و دست فهماند که بیخود تا ته کوچه رفته ای. تا برگردم مُسلم
در زده بود. پسرکی خنده رو در را باز کرد و با دیدن مسلم گل از گلش شکفت. سلام کرد و از جلوی
درکنار رفت. وارد خانه شدیم. بازوی مسلم را گرفتم و آهسته گفتم: «اصلا حواسم نبود، سرزده بد
نیست؟» گفت : «نگران نباش، در خانه محمود برای شیعیان علی (ع) همیشه باز است»
دست در جیب عبایش کرد و مشتی خرما و کشمش درآورد و به پسرک داد. به اتاقی کوچک، ساده
و تمیز راهنمایی شدیم. مردی با قبای سفید، مو و ریشی سیاه نشسته بود و قرآن می خواند. سلام کردیم.
سر بلند کرد و با دو چشم آبی و بسیار درخشان به ما خیره شد. با دیدن مسلم تبسمی کرد و خواست از
جا بلند شود.
گفتم : « خجالتمان ندهید»
جلو رفتم و دست روی شانه اش گذاشتم، اما با وجود فشار دستم از جا برخاست. پیش خودم فکر کردم
چقدر رشید است. گفتم : «شرمنده مان کردید»
با صدای پر طینتی گفت: «دشمنتان شرمنده باشد. چه سعادت و افتخاری بالاتر از دیدن روی مؤمن؟»
روبوسی کردیم. آهسته گفت: «مخصوصاً که بوی بهشت هم بدهد»
حرفش به دلم نشست. با مُسلم هم روبوسی کرد و نشستیم. چشمان نافذ و درخشان محمود فارسی مانع
میشد که مستقیم در چشمانش نگاه کنم و حرف بزنم. مُسلم سینه ای صاف کرد و گفت:
«در مجلسی بودیم، صحبت شما شد و ماجرایی که بر شما رفته. این آقا مشتاق شد که ماجرا را از زبان
خودشما بشنود. ایشان میرزا حسین کاتب هستند و گویا نذر دارند که روایات مربوط به ائمه را بنویسند.
حال اگرصلاح می دانید ماجرا را برایشان نقل کنید»
محمود نفسش را به آهی بیرون داد و گفت: «مُسلم جان، شما می دانید که برای هر کسی این ماجرا را
نقلنمی کنم، مخصوصاً برای غریبه ها. گوش های نامحرمی هستند که از شنیدن این ماجرا نه تنها اثر
نمیگیردبلکه موجب زحمت هم می شوند»
گفتم: «من غریبه نیستم برادر. اهل ایمانم و مشتاق شنیدن ماجرا. اگر برایم تعریف نکنید، همین جا
بست می نشینم»
مُسلم به کمکم آمد و گفت: «شاید کار خداست و ایشان هم واسطه خیر. بلکه آنچه می گویید و می
نویسید موجب هدایت دیگران شود»
محمود فارسی بی حرف قرآن را برداشت و رو به قبله نشست تا استخاره کند. خوشبختانه استخاره
خوب آمد.محمود گفت: « من این ماجرا را با زبان الکن خودم می گویم و با شماست که با قلمتان
حق مطلب را ادا کنید»
و پس از مکثی طولانی گفت: «اما یک شرط دارم و آن این که حقایق مخدوش نشوند»
گفتم: «حاشا و کلا که چنین شود»
به سرعت قلم و جوهر و کاغذ را حاضر کردم و آماده به شنیدن و نوشتن نشستم. محمود فارسی
اشتیاق مرا که دید، لبخندی زد و چنین آغاز کرد:
من در دهی نزدیک حلّه که مردمش از برادران اهل تسنن هستند ، به دنیا آمدم . دوره نوجوانی را
آنجا گذاراندم. دهِ ما بعد از صحرایی بی آب و علف قرار گرفته بود کار ما بچه ها این بود که پیشاپیش
به استقبال کاروانیان برویم و با دادن مژده آبادی مژدگانی بگیریم .
یادم نیست آن روز از چه کسی شنیدم که کاروانی بزرگ تا ظهر به دِه می رسد . بلافاصله سراغ
احمد رفتم بی آنکه دیگران را خبر کنم . احمد ذوق زده دست هایش را به هم زد و گفت :
« عالی شد . اگر کاروان به این بزرگی باشد می توانیم چند سکه ای گیر بیاوریم . برویم بچه های
دیگر رو هم خبر کنیم » .
گفتم:« ولشان کن . دنبال دردسر می گردی ؟ هم جمع کردنشان سخت است هم باید چند سکه ای را
هم کهمی گیریم قسمت کنیم »
مشکل راضی اش کردم که از خیر بچه های دیگر بگذرد . تا ظهر وقت زیادی مانده بود از دِه بیرون
رفتیم ، و چون فکر کردیم زود به کاروان می رسیم ، نه آبی با خود برداشتیم نه نانی .
ساعت ها راه رفتیم . چند تپه و بخشی از صحرا را پشت سر گذاشتیم بی آنکه غبار کاروانیان را ببینیم .
خورشید به وسط آسمان رسیده بود و حرارت آن مغز سرمان را می سوزاند . احمد ایستاد و با گوشه
چفیه پیشانی اش را خشک کرد و گفت : « مطمئنی درست شنیده ای ؟ »
گفتم : «با گوش های خودم شنیدم »
با آستین عرق پیشانی ام را پاک کردم و فکر کردم کاش چفیه ام را بر داشته بودم . احمد دستش را سایه
بان چشم کرد و گفت : « پس کو ؟ جز خاک چیزی می بینی ؟ »
به دورترین تپه اشاره کرد و گفتم : «تا آنجا برویم ، اگر خبری نبود ، بر می گردیم . »
زیرچشمی نگاهش کردم . دست هایش را به کمر زد و اَخم کرد و گفت : «برگردیم ؟ به همین راحتی ؟
این همه راه آمدیم که دست خالی برگردیم ؟ »
شانه هایم را بالا انداختم و راه افتادم . چون می دانستم هرچه بیشتر بگوید ، عصبانی تر میشود .
غرغرکنانگفت : « نه آبی ! نه نانی ! بس که عجله کردی .»
تا به بالای تپه برسیم هلاک شدیم . کمی از ظهر گذشته بود و اوج گرما بود . احمد را میدیدم که چطور
پاهایش را از خستگی و تشنگی روی زمین می کشد صورتش سوخته بود و زبانش از دهانش بیرون
ماندهبود.
خودم هم حال و روز بهتری نداشتم . انگار تمام آب بدنم بخار شده بود . ماسه های داغ از لای بند
کفش ها پاهایم را می سوزاندند . سرم بی هیچ حفاظی در معرض تابش سوزان آفتاب بود چشمانم سیاهی
می رفت . به هر بدبختی بود به بالای تپه رسیدیم . تا چشم کار می کرد بیابان بود و بس . نه غبار
کاروانینه آبادی ای و نه حتی تک درختی . احمد آهی کشید و روی زمین نشستکفش هایش را در
آورد تا شن هایداغ را از آن بتکاند
گفتم : « نشین که پوستت می سوزد »
گفت : « تو هم با این خبر گرفتنت ! »
گفتم : « تقصیر من چیست ؟ هرچه شنیدم گفتم . »
خودم هم از خستگی نشستم . داغی شن در تمام بدن و سرم پخش شد.
گفتم : « آخ سوختم »
ادامه دارد ……
….کتاب آنکه دیر تر آمد