از مادر مهدی می پرسم :
چرا مهدی عروست را به خانه نمی آورد ؟
والده مهدی جواب می دهد :«دنبال خانه خالی می گردد .»حسی شبیه شوق ،دلم را گرم میکندما ک
اتاق خالی داریم .جای خالی پسرم را پر میکند .
ما اتاق خالی داریم ،به آقا مهدی بگویید اگر دوست داشته باسد ، بیاید خانه ما ……
والده مهدی موضوع را به او می گوید .مهدی خوشحال میشود که زندگی مشترکش را در خانه ی یک
شهید آغاز کند……
کسی زنگ می زند .می روم در را باز می کنم .آقا مهدی است و وانتی هم دم در ایستاده است .مهدی
وسایل زندگی اش را به اتاق می آورد :«چراغ نفتی ،قابلمه ،دو عد استکان ،دوتخته پتو ،زیلوی
پلاستیکیتشک ابری ،زیر پشتی ابر
مهدی اتاق را آماده میکند .زیلو را در اتاق می گستراند ونصف اتاق بی زیر انداز می ماند .آن هم ب
مجله وروزنامه پر می کند
مهدی که می رود ،غم وشادی در دلم به هم می امیزد :« خداوندا چه بندگان پاکیزه ای داری .»با خو
میگویم نمی شود که به این اتاق عروس آورد
«……کمی ناراحت می شوم .مهدی که می آید ،می گویم :«چه عیبی داری پسرم
ما می خوایم زندگی حضرت امیر (ع)را سر مشق خودمان قرا بدهیم ،پس باید شباهتی باشد ،حاج خانم .
فردای آن روز مهدی با همسر خود روانه خانه می شود .در کمال سادگی با یک ساک دستی کوچک
وتنها و………….
صبح روز بعد می خواهیم به تشییع پنج نفر از عزیزان که به دست اشرار در کردستان ،شهید شده بودن برویم .
به خانه مهدی می روم ،می بینم همسر مهدی تنها ومغموم در حیاط خانه اماده رفتن است .از حالات
او درمی یابم
که بسیار گریه کرده است .می پرسم چرا ناراحتی ؟کجاست ؟آقا مهدی کجاست
بعد از اندکی تامل جواب می دهد :مهدی ساعت چهار صب
به سپاه رفته است ………ومن برای تشییع جنازه می روم ،از حالات آقا مهدی در می یابم که او هم
رفتنی است ومن باید خود را برای آن روز آماده نمایم واینک با یاد آوری آن ایام بغض کرده ام
سردار مهدی امینی