کم کم ترسم ريخت . بعد از اين که حرف هاي او تمام شد ، براي اين که حرفي زده باشم
گفتم « شما مي دانيد که من فقط دو سال از شما کوچکترم ؟ مشکلي با اين قضيه نداريد ؟ »
گفت « من همه چيز شما را از پسر عمه هايتان پرسيدم و مي دانم . نيازي نيست شما راجع
به اين ها بگوييد . مشکلي هم با سن شما ندارم . حتا قيافه هم آن قدر مهم نيست که بتواند
سرنوشتمان را رقم بزند . » حرف هايمان در يک جلسه تمام نشد .
قرار شد يک بار ديگر هم بيايد . از همان زمان کلاس هاي حزب ، پاسدارها براي ما موجوداتي
از دنيايي ديگر بودند . سرمان را که در خيابان پايين انداخته بوديم فقط پوتين هاي گترکرده شان را
مي ديديم . برايمان حکم قهرمان داشتند ، مجسمه ي تقوا و ايثار ، آدم هايي که همه چيز در وجودشان
جمع است . حالا يکي از همان ها به خواستگاريم آمده بود . جلسه ي اول توانستم دزدکي نگاهش کنم .
مخصوصاً که او هم سرش را زير انداخته بود . با همان لباس فرم سپاه آمده بود . خيلي مرتب و تميز.
فهميدم که بايد در زندگيش آدم منظم و دقيقي باشد . از چهره ي گشاده اش هم مي شد حدس زد شوخ
است . از سؤالاتي که مي پرسيد فهميدم آدم ريز بيني است و همه ي جنبه هاي زندگي را مي بيند .
دو روز بعد هم با همان لباس سپاه آمد . صحبت هاي جلسه ي دوم کوتاه تر بود . نيم ساعت بيش تر
نشد . اين که چه جوري بايد خانه بگيريم ، مدت عقد ، مهريه و اين چيزها . آقا مهدي اصلاً موافق
مراسم نبود . مي گفت « من اصلاً وقت ندارم و الآن هم موقعيت جنگ اجازه نمي دهد . » گمانم
عمليات رمضان بود . حالا که دلم گواهي مي داد اين آدم مي تواند مرد زندگيم باشد ، بقيه ي چيزها
فرع قضيه بود . ديگر همه ي خانواده مان سر اصل قضيه ازدواج ما موافق بودند . مردها معمولاً
در اين کارها آسان گير تر هستند . ايرادهاي مادرم را هم خوش رويي و تواضع آقا مهدي جبران مي کرد .
مادرم مي گفت « چه طور مي شود دو هفته منير را بگذاريد و برويد جبهه ؟» او مي گفت « حاج
خانم ما سرباز امام زمانيم ، صلوات بفرستيد . » و همه چيز حل مي شد . مادرم مي خنديد و
صلوات مي فرستاد . داماد به دلش نشسته بود . کارها سريع و آسان پيش مي رفت . من و آقا مهدي
و خواهرشان با هم رفتيم براي من يک حلقه ي طلا خريديم ، نُه صد تومان ! تنها خريد
ازدواجمان ، حلقه ي او هم انگشتر عقيقي بود که پدرم خريده بود . رفتيم به منزل آيت الله راستي و
با مهريه يک جلد قرآن و چهارده سکه ي طلا عقد کرديم . مراسمي در کار نبود . لباس عقدم را
هم خواهرم آورد . بعد از عقد رفتيم حرم . زيارت کرديم و رفتيم گل زار شهدا ، سر مزار دوستان
شهيدش . يادم نمي آيد حرفي راجع به خودمان زده باشيم يا سرمان را بالا آورده باشيم
تا هم ديگر را نگاه کنيم .
ادامه دارد …….
شهادت ششمین شمع روشنگر و وصی پیغمبر، تسلیت و تعزیت.