مرد وقتي از پله ي اتوبوس پايش را پايين گذاشت ، فهميد كه نيامده تا برگردد. بليتي كه او براي
جنگ گرفته بود يك طرفه بود . سپاه قم و شهر و پدر و مادرش رارها كرده بود و مثل يك نيروي
معمولي آمده بود جهبه . هواي داغ اهواز را به سينه كشيد .بوي باروت مي آمد . خوش حال شد .
توي سرماي جبهه هاي غرب هيچ بويي واضح نبود . چند تا از بهترين رفيق هايش را در غرب جا
گذاشته بود و الان برف سنگ قبرشان را سفيد كرده بود . در دنيا مالك هيچ چيز غير از لباس سبز
سپاهش نبود كه آن هم تنش بود .
هنوز سال هاي اول جنگ بود . جنگ بيش تر مثل فيلم هاي آرتيستي بود تا جنگ واقعي . آدم هايي كه
آمده بودند هيچ كدام تا به حال يك جنگ درست و حسابي نديده بودند . همين بچه هاي معمولي كوچه و
خيابان هاي شهرهاي مختلف بودند كه عزيز ترين چيزشان را ، جانشان را سر دست گرفته بودند و
به جبهه آمده بودند . حسن باقري زود فهميد كه اين جوان تازه وارد قمي خيلي بيش تر از يك نيروي
معمولي مي تواند به كار بيايد. جسور، باهوش ، تيز بين و چه كاري براي چنين آدمي بهتر از شناسايي .
مهدي زين الدين ويك موتور و دوربين و يك دشت پهن . همين كه بفهمد عراقي ها از كدام طرف و با
چه استعدادي مي خواهند حمله كنند و به فرمانده هايش گزارش بدهد كلي كار بود . ولي او شب ها كه
بي كار مي شد تا ديروقت مي نشست و طرح و كالك هاي منطقه را بررسي مي كرد . دوباره فردا .
عراقي ها هنوز به فكر استتار و اين حرف ها نبودند . تانك هايشان را راحت مي شمرد . خودشان را
ديد مي زد . توي خاك ما بودند و سر راهشان همه ي روستايي هاي اطراف فرار كرده بودند . هم
شناسايي بود ، هم گردش . شناسايي ، حتا مي گويد نيروهايي كه ديده شيعه بوده اند يا سني .
و او همه ي اين ها را داشت .
اما اين جوان خوش رو با خنده اي كم دائم در صورتش شكفته بود ، مي دانست كه جنگ حالاحالا ادامه
دارد . جنگ روي ديگر سكه ي زندگي او بود . آدم هاي ديگر مي توانستند در خانه هايشان بنشينند و
راجع به دلايل شروع جنگ صحبت كنند ، ولي او مرد عمل بود و نمي توانست به خاطر كارش زندگيش
را عقب بيندازد . كسي چه مي دانست فردا چه مي شود . او نمي خواست وقتي مي رود مثل الان
مجرد باشد .
چند روز بعد خودش آمد . ساعت شش بعد ازظهر آخرين روز آخرين ماه بهار . اسمش را دور را
دوردر همان كلاس هاي آموزش اسلحه شنيده بودم ، ولي نديده بودمش . آمد و رفت و تنها توي اتاق
نشست .خواهر زاده ام هنوز بچه بود . پنچ شش سالش بود . از سوراخ كليد نگاه مي كرد . گفت
” خاله اين پاسدارهكيه آمده اين جا ؟ ” رفتم تو . از جايش بلند شد و سلام و احوال پرسي كرد . با چند
متر فاصله كنارش نشستم .هر دو سرمان را از زير انداخته بوديم . بعد از سلام و عليك اول همان
حرفي را گفت كه خانواده اش قبلاً گفتهبودند . گفت ” برنامه اين نيست كه از جبهه برگردم .
حتی ممكن است بعد از اين جنگ بروم فلسطين . يا هرجاي ديگر كه جنگ حق عليه باطل باشد .
” بعد از هردري حرفي زد . گفت ” به نظر شما اصلاً لازم است خانم ها خياطي بلد باشند ؟
” حتا حرف به اين جا كشيدكه بچه و خانواده براي زن مهم تر است ، يا بهتر است برود بيرون سر كار.
اين را هم گفت كه ” من به دليلمجروحيت يكي از پاهايم مشكل دارد و اگر كسي دقت كند معلوم است
كه روي زمين كشيده مي شود .لازم بود كه اين نكته را حتماً بگويم