خرداد سال شصت ويک ، يک هفته بعد از آن خواستگار اولي ، خانواده ي زين الدين ، مادر
و يکي از اقوامشان ، به خانه ي ما آمدند . از يکي از معلم هاي سابقم در حزب خواسته بودند
که دختر خوب به شان معرفي کند . او هم مرا گفته بود . آمدند شرايط پسرشان را گفتند ، گفتند
پاسدار است . بعد هم گفتند به نظرشان يک زن چه چيزهايي بايد بلد باشد و چه کارهايي بايد بکند.
با من و خانواده ام صحبت کردند و بعد به آقا مهدي گفته بودند که يک دختر مناسب برايت پيدا
کرده ايم . قرار شد آن ها جواب بگيرند و اگر مزه ي دهان ما « بله » است جلسه ي بعد خود
آقا مهدي بيايد . در اين مدت پدرم رفت سپاه قم پيش حاج آقا ايراني . گفته بود « يک همچين آدمي
آمده خواستگاري دخترم . مي خواهم بدانم شما شناختي از ايشان داريد ؟ » او هم گفته بود « مگر
در مورد بچه هاي سپاه هم کسي بايد تحقيق بکند ؟ » پدرم پيغام داد خود آقا مهدي بيايد و ما دو
تايي با هم حرف بزنيم . قبل از آمدن آقا مهدي يک شب خواب ديدم : همه جا تاريک بود . بعد
از يک گوشه انگار نوري بلند شد . درست زير منبع نور تابوتي بود روباز . جنازه اي آن جا
بود ، با لباس سپاه . با آن که روي صورتش خون خشک شده بود ، بيش تر به نظر مي آمد
خوابيده باشد تا مرده . جنازه تا کمر از توي تابوت بلند شد . نور هم با بلند شدن او جابه جا شد .
حرکت کرد تا دوباره بالاي سرش ايستاد. مرد وقتي از پله ي اتوبوس پايش را پايين
گذاشت ، فهميد که نيامده تا برگردد. بليتي که او براي جنگ گرفته بود يک طرفه بود .
سپاه قم و شهر و پدر و مادرش رارها کرده بود و مثل يک نيروي معمولي آمده بود جهبه .
ادامه دارد ………..
منم ی ارادت خاصی نسبت ب شهیدزین الدین دارم