«روبن» استرالیایی که در ماه رمضان، مسلمان شده است، میگوید: ماجرای اسلام آوردن
من، از زمانی آغاز شد که سال اول دانشگاه مشغول به تحصیل بودم. اتفاقات تلخ آن سال
باعث به وجود آمدن چراهای بسیاری در ذهن من شد .
کمتر از 6 ماه پیش بود که «روبن» استرالیایی در اولین روز ماه رمضان 1433 شهادتین
را بر زبان جاری کرد و مسلمان شد.
ماجرای اسلام آوردن من، از زمانی که سال اول دانشگاه مشغول به تحصیل بودم، آغاز شد. در
آن سال مشکلات بسیاری برای من اتفاق افتاد. والدینم از هم جدا شدند و از لحاظ روحی تحت فشار
بودم. اتفاقات تلخ آن سال باعث به وجود آمدن چراهای بسیاری در ذهن من شد. یکی از اساسیترین
چراها این بود که چرا به دنیا آمدهام؟ هدفم از زندگی چیست؟ والدینم مرا یک ملحد بار آورده بودند، از
زمان کودکی به من گفته بودند که خدا و قیامت وجود ندارند، پس از مرگ زندگی دیگری وجود ندارد،
اما با این حال همیشه در وجودم احساس خلأ میکردم و در پی جستوجوی حقیقت بودم.
اولین کاری که کردم تحقیق در مورد دین میسحیت بود. جنبههای مختلف مسیحیت از جمله مسائلی
در موردغسل تمعید، کشیشها، مذهب کاتولیک و اصول کلی اعتقادات مسیحیت را مورد بررسی
قرار دادم و هرزمان که برای پرسیدن سؤالاتم به کلیسا مراجعه میکردم، کشیشها بدون اینکه
برای جواب سؤالات من بهکتاب انجیل مراجعه کنند، تفسیر شخصی خود را به جای پاسخ به من
ارائه میدادند. هر کشیش تفسیرمتفاوتی در مورد سؤال من داشت.
تقریبا از این جستوجوها و تحقیقات ناامید شده بودم تا اینکه یک روز یکی از دوستان مسیحیام
از من پرسیدکه تا به حال در باره کدام ادیان تحقیق کردهام، من در پاسخ به او گفتم که در مورد ادیان
مسیحیت، یهودیت،بودیسم، و هندوئیسم تحقیق کردهام، اما هیچ کدام از این ادیان آن دینی نبودند که من
به دنبالش میگشتم. او گفتدر مورد اسلام چطور؟ من از حرفی که زد تعجب کردم و گفتم اسلام؟
نه من هرگز در مورد اسلام تحقیقنخواهم کرد، چون که مسلمانان تروریست و دیوانه هستند.
روز بعد از این گفتوگو کنجکاو شدم تا در مورد دین اسلام هم تحقیق کنم، به همین منظور وارد
یکی ازمساجد شهر شدم، شخصی را در حال نماز خواندن دیدم، بدون اینکه کفشهایم را از پایم
در بیاورم بهداخل رفتم و مقابل او که در حال سجده بود ایستادم، با اینکه چیزی از حالات و حرکات
او متوجه نمیشدم اما به دقت مشغول تماشای او شده بودم، تا اینکه روحانی مسجد به سمت من آمد.
باید اقرار کنم کهآن زمان به دلیل دید بسیار منفی که درباره اسلام و مسلمانان داشتم، تصور می کردم
که امروز آخرینروز زندگی من است اما تمامی این تصورات زمانی که « ابو حمزه» روحانی مسجد
با خوشرویی بهاستقبالم آمد رنگ باخت.
ابو حمزه مرا به داخل دفتر خود دعوت کرد. در آنجا سؤالات خود را در باره خداوند و دین اسلام
میپرسیدم و او برخلاف کشیشها جواب سؤالاتم را توسط قرآن میداد. هنگام خواندن قرآن تصور
میکردم که کسی در حال راهنمایی و نشان دادن راه راست به من است. علاقهمند شدم تا بیشتر درباره
قرآنو محتویات آن بدانم و برای همین منظور یک جلد قرآن از ابوحمزه قرض گرفتم.
آن شب، شب آرامی بود؛ من مشغول خواندن قرآن بودم. ناگاه خواندن قرآن را متوقف کردم و به
خداگفتم، خدایا من در آستانه مسلمان شدن هستم و به کتاب قرآنت ایمان آوردهام، اما برای دل گرمی
و بیشترشدن اعتقادم از تو یک نشانه میخواهم، سپس چشمانم را بستم و منتظر نشانه از سمت او
شدماما اتفاقینیفتاد، گفتم خدایا تنها یک نشانه کوچک و دوباره چشمایم را بستم اما باز هم اتفاقی نیفتاد.
سپس به صورتاتفاقی قرآن را باز کردم که به آیهای به این مضمون برخوردم «ای کسانی که به دنبال
نشانهاید، آیا ما قبلابه اندازه کافی به شما نشانه ندادهایم؟ به اطرافتان بنگرید، به ستارگان بنگرید، به
خورشیدبنگرید، به دریاها بنگرید، اینها نشانههایی است برای اهل ایمان.»
صبح روز بعد که مصادف با روز اول ماه رمضان بود، به مسجد نزد ابوحمزه رفتم و شهادتین را گفتم.
سپس برادران مسلمان حاضر در مسجد تکبیرگویان به استقبالم آمدند و تشرفم به دین اسلام را تبریک گفتند.
وبلاگ مفيد و ژر محتواي داريد