شما اصلاً مرا مي شناسيد
اگر ما يك روز، دو روز به خانه شان نمي رفتيم، وقتي مي آمديم، مي گفتند: «كجاها بوديد شما؟ اصلاً
مرا مي شناسيد؟» يعني اين طور مراقب اوضاع بودند. اين قدر متوجه بودند. من بچه ي خودم را؛ فاطمه
را، بعضي اوقات مي بردم. يك روز وارد شدم ديدم آقا توي حياط قدم مي زنند. تا سلام كردم گفت: «بچه
ات كو؟» گفتم: نياورده ام، اذيت مي كند. به حدي ايشان ناراحت شدند كه گفتند: «اگر اين دفعه بدون
فاطمهمي خواهي بيايي، خودت هم نبايد بيايي.» اين قدر روح شان ظريف بود.
مي گفتم: آقا شما چرا اين قدر بچه ها را دوست داريد؟ چون بچه-هاي ما هستند دوست شان داريد؟
مي گفتند:«نه، من به حسينيه كه مي روم اگر بچه باشد حواسم مي رود دنبال بچه ها؛ اين قدر من
دوست دارم بچه هارا. بعضي وقت ها كه صحبت مي كنم، مي بينم كه بچه اي گريه مي كند يا
بچه اي دارد دست تكان مي دهد،يا اشاره مي كند؛ حواسم مي رود به بچه.»
اشراقي، زهرا، سروش، ش476، ص12.
اولیای الهی این گونه اند مثل امام ، مهربان و دوست داشتنی