همیشه پدرم آرزو داشت، عباس پزشک و ترجیحاً دکتر داروساز شود.
مدتها گذشت و عباس پس از پایان تحصیلات متوسطه در کنکور دانشکده
پزشکی و آزمون ورودی دانشکده خلبانی به طور همزمان پذیرفته شد؛ ولی
چون علاقهای به پزشکی نداشت و به خاطر اشتیاقِ فراوانی که به استخدام
در نیروی هوایی داشت به دانشکده خلبانی رفت.
(شهید بابایی)
۱۸ ساله بود که با معدل ۵۸/۱۹ دیپلم گرفت. در کنکور اعزام به خارج از کشور
رتبهٔ نخست را کسب کرد. در کنکور سراسری هم شرکت کرد و در تمامی رشتههای
پزشکی دانشگاههای ایران قبول شد که ترجیح داد به دلائلی در دانشگاه تهران به
تحصیل ادامه دهد. با ورود به دانشگاه، حرکتهایش جهتی خاص پیدا کرد.
به دلیل اینکه محیط دانشگاه را یک محیط غیراسلامی و نفرتانگیز میدید ـ ظاهر
روشنفکرانه و ارضاء کننده خصلتهای نفسانی ـ با اجارهٔ خانهای در جنوب شهر تهران
و تحکیم رابطهٔ خویش با تودهٔ محروم و زحمتکش، تصمیم به تشکیل گروهی فعال از
بچههای جنوب شهر گرفت و این نخستین مرحلهٔ جدی از فعالیت سیاسی رضا بود.
پس از چندی جهت رابطه بیشتر با مردم، به دلیل شناخت بیشتر از ویژگیهای منطقه
خود (خوزستان)، انتقالی گرفت و در دانشگاه جندی شاپور اهواز مشغول تحصیل شد.
در اواخر سال ۵۵ از طرف گارد دانشگاه اخطار گرفت و تهدید به اخراج شد. به دلیل
بیاعتنایی و ادامهٔ فعالیت از دانشگاه اخراج شد و به خرمشهر آمد.
(شهید عبدالرضا موسوی)
در یادگیری درسهایش خیلی زرنگ و دقیق بود و همیشه میگفت: خواهر من! درس را باید سر
کلاس از استاد یاد گرفت، اگر این گونه شد دیگر نیازی نیست که بعدا به خودت زحمت بدهی.
فقط کافی است یک مرور ساده انجام دهی. اسم اصلیاش کوروش بود. یک روز که کتابهای
درسیاش را نگاه میکردیم، دیدم که با خودکار قرمز بالای صفحه نوشته است (البته قبل از شهادت)
شهید صادق هلیسائی!
سال ۶۴ رتبهٔ اول کنکور پزشکی شد.
سال ۶۵ شهید شد.
(شهید احمد رضا احدی)
پنج تا بچه بودیم.
مجید از همه کمتر درس میخواند و از همه بیشتر نمره میگرفت!
یک بار رمز کارش را گفت: این هم از بازی گوشیهایم هست! در کلاس درس را
خوب گوش میکنم. زنگ تفریحها هم مشقهایم را مینویسم تا بتوانم در خانه بازیام را بکنم!
(شهید مجید دایی دایی)