« عجب سر و صدایی راه انداخته بودید .
صحرا و آسمان از رسول الله گفتن شما به
لرزه در آمد. »
احمد گفت : « صدایمان خیلی هم بلند نبود . »
جوان گفت :
« هم بلند بود هم پرسوز »
مگر صدای ما چقدر بلند بوده که آن ها از فاصله های دور آن را شنیده اند ؟
جوان به احمد اشاره کرد و گفت :
« بیا پیش من احمد بن یاسر »
احمد با لکنت گفت : « بـــ…بله…چـ…چَشــم . » و زد توی سرش و آهسته گفت :
« این ملک الموت است که نام مرا می داند »
چشمانم از وحشت گرد شد . پرسیدم « چطور ؟ »
یادم افتاد که آن مار چگونه از برابر سوار گریخت . نالیدم :« نرو! »
مرد گفت :« نترس . از من به تو خیر می رسد نه شر . حالا بیا ! »
احمد نالید : « نمی توانم ، نا ندارم . »
نمی دانم از ضعف بود یا از ترس که آن طور بی جان افتاده بود و قدرت حرکت نداشت .
مرد گفت :« می توانی . بیا ! تو دیگر برای خودت مردی شده ای . »
صدایش چنان نوازشگر و آرامش بخش بود که اگر مرا صدا می کرد ، حتی اگر جانم را می خواست ،
تقدیمش می کردم . احمد سینه خیز خود را به سوی او کشاند . مرد جوان دستی به سر احمد کشید و بعد
بازو ها و کمرش را لمس کرد و گفت :« بلند شو! . »
احمد به آرامی بلند شد و روی زانو نشست . شانه هایش از خمیدگی درآمد و راست شد . ترسم ریخت .
این چه ملک الموتی است که جان نمی گیرد و جان می دهد ؟
درست وقتی از ذهنم گذشت « پس من چی » مرد رو به من چرخید و صدایم کرد :« محمود ! »
وبا دست اشاره کرد بیا . چهار دست و پا به سویش رفتم . دست سپیدش را پیش آورد . چشمانم را
بستم تا نوازش دست اورا بر سر و شانه ها و بازوهایم احساس کنم که انگار موجی را بر تنم می دواند
و مرا از نیرویی عجیب پر می کرد و چنان بوی خوشی برخاست که دلم می خواست همان طور شب
ها و روزها به همان حال بمانم و نوازش آن دست و بوی خوش را احساس کنم . لالۀ گوشم را آرام گشید
و گفت :« حالا بلند شو !»
دو زانو نشستم و با چشمانی که به نیرویی عجیب روشن شده بود .خیرۀ صورتی شدم که پوستش
گندمگون بودو روی گونه هاش به سرخی می زد .پیشانی اش بلند ، موها و محاسنش سیاه بود ، آن قدر
که سفیدی صورتش بهچشم می آمد . ابروانش پیوسته بود و چشمانش مشکی و چنان گیرا کهنه می
توانستیدر آن خیره شوی نه از آنچشم برداری . روی گونه راستش خال سیاهی بود که به آن
زیبایی ندیده بودم .
احمد هم خیرۀ او بود . حسابیشیفته و مفتون شده بود . مرد گفت :« محمود ! برو دوتا حنظل بیاور . »
رفتم و آوردم . جوان یکی از حنظل ها را در دستش چرخی داد و با فشار انگشتان دو نیمه کرد و نیمی
رابه من داد وگفت :«بخور »
همه می دانند که حنظل چقدر بد طعم و تلخ است مِن و مِنی کردم و گفتم : « آخر »
با تحکم گفت :«بخور»
بی اختیار حنظل را به دهان بردم . احمد آب دهانش را فرو داد و خود را کمی عقب کشید . حنظل چنان
شیرین وخنک بود که به عمرم چنان میوه ای نخورده بودم . در یک چشم برهم زدن نیمۀ دیگر را بلعیدم .
احمدگفت : « چطور بود ؟ »
گفتم : « عالی » و رو به مرد ادامه دادم : « دست شما درد نکنه عالی بود. »
مرد حنظل دیگر را دیگر را هم نیمه کرد و به احمد داد . فکر کردم اگر من هم مثل احمد حنظل
خرده باشم کهپس حسابی آبرویمان رفته است .
مرد جوان گفت :« سیر شدید ؟ » احمد دهانش را با آستینش پاک کرد و گفت : « حسابی ! سیر و
سیراب.ستشما درد نکنه »
مرد دست بر زانو گذاشت و بلند شد . برخاستنش مثل حرکت ابر نرم و مواج بود . گفت :
« میروم و فردا همین موقع بر می گردم »
و سوار بر اسب سرخش شد که تا به حال چنین اسبی ندیده بودیم . مرد دیگر جلو دوید و نیزه را به
دست مردجوان داد و خودش نیز سوار اسب سفید شد . دویدم و گوشۀ ردای جوان را گرفتم و نالیدم :
« آقا شما را به هرکس دوست دارید ، مارا به خانه مان برسانید .»
احمد هم دوید کنارم و گفت : « فقط راه را نشانمان بدهید… پدر و مادرمان دق می کنند .»
مرد به سرم دستی کشید و گفت :«به وقتش می روید »
وبا نیزه خطی به دور ما کشید . به اسبش مهمیز زد و راه افتاد . احمد دنبالش دوید و فریاد زد : « آقا !
مارا اینجاتنها نگذارید . حیوانات درنده تکه تکه مان می کنند .»
قلبم لرزید . گفتم : « این از تشنه مردن بدتر است . » و به دنبال مرد دویدم تا باز لباسش را چنگ بزنم و
استغاثهکنم ، اما او خیره نگاهمان کرد ، نگاهی آمرانه که بر جا میخکوبمان کرد. گفت :
« تا وقتی که از خط بیرون نیایید در امانید ، حالا برگرد »
گفتم : « چشم ! »
ترسیده بودم . در دل گفتم چطور آدمی است که هم مهرش به دلم افتاده است هم ازش میترسم. در روی
دورترینتپه محو شدند. احمد مات و مبهوت بر جای مانده بود . گفتم : «عجب مردی . چه ابهتی ! »
احمد آه کشید و وسط دایره نشست . نمی توانم از مسیری که آن ها رفته بودند ، چشم بردارم. از آن
احساس ضعفو بی حالی خبری نبود حتی دیگر ترسی هم از بیابان و حیوانات نداشتم دلم ارام
گرفته بودگفتم : « قربانِ دستش ، حالمان جا آمد »
خم شدم و بر ان شیار ظریف دست کشیدم . از به یاد آوردن آن دستان قوی و آن چشم های گیرا
قلبم پر از شادی شد .کنار احمد نشستم و دستم را دور شانه اش حلقه کردم . گفتم : «خوشحال
نیستی ؟ »
گفت :« شاید آن مرد ، آدمیزاد نباشد . مثلا ملائک باشد یا …. چه می دانم ؟ »
گفتم :« بعید هم نیست ، با آن صورت مثل ماه ، آندستان قـوی و آن بـوی بسـیار خـوش ……
شـانه هایش را دیدی ؟ اگر شانۀ من و تو راکنار هم بگذارند بـاز هـم از او بـاریک ترهستیم ».
خندیدم وگفتم : « با آن حـنظلخوردنمان ! »
احمد هم خندید . سرحال آمده بود . گفت : « شایده فرستادۀ رسول الله بود ! »
گفتم : « چقدر خود را به خدا نزدیک احساس می کنم » . با شرمندگی از احمد پرسیدم :
« احمد تو نماز را کامل بلدی ؟ »
بر خلاف انتظارم تعجب نکرد . با محبت لبخند زد و گفت : « آب که نداریم ، باید تیمم کنیم»
تیمم کردیم و قامت بستیم . احمد بلند می خواند و من تکرار می کردم و اسم الله را آن طوری می
گفتیم کهباید . چون می دانستیم که خدا می شنود . خورشید در حال غروب بود . نورش دیگر آزار
دهنده نبود .تا شب یکسره ار آن جوان حرف زدیم ، از جوانی و زیبایی و مهربانی اش . وقتی
حرفهایمان تمام میشد بازاز نو شروع می کردیم .
اصلاً شب و بیابان و گرگ ها و حیوانات درنده را فراموش کرده بودیم . حتی در قید فردا و تشنگی ،
گرسنگیو نگرانی خانواده هایمان نبودیم . آن شب با آن که ماه بدر نبود ، به راحتی می توانستیم همدیگر
و دوروبرمان راببینیم. روبه روی احمد نشسته بودم.دستانش رو دور زانو اش حلقه کرده بود و به آرامی
تکان می خورد و حرفمی زد که وقتی مرد را دیدم چه بگوییم ، چه کار کنیم و چه بپرسیم .
چشمم به پشت سر احمد افتاد و خشکم زد . به فاصله ای نچندان دور اشباح سیاهی حرکت می کردند .
چشم هایشانمی درخشید . از جا پریدم و گفتم :« گرگ ! »
احمد هم بلند شد و کنارم ایستاد .
ترسان گفتم : « چی کار کنیم ؟ »
احمد گفت : « آرام باش »
نمی توانستم آرام بمانم . ازآن اطمینان و شجاعت خبری نبود . فقط می خواستم از آن دندان های سفید که
به سرعت نزدیک می شدند فرار کنم.
فریاد زدم : « بدو احمد الان می رسند . »
و خواستم بدوم ، اما احمد بازویم را گرفت و مرا به زور نشاند و گفت : « از جایت تکان نخور . مگر
یادترفته آن مرد چه گفت ؟ »
دت و پا زنان داد زدم : « ولم کن . بگذار بروم . الان تکه وپارمان می کنند . »
احمد شانه هایم را به شدت تکان داد و گفت : « دیوانه ! کجا می خواهی بروی ؟ دور و برت را نگاه
کن ! »راست می گفت . گرگ ها جلو تر آمده ، محاصره مان کرده بودند و با چشم های براق و ترسناک
خیره مان بودند.حتی صدای غرغر و خرناسشان را هم می شنیدیم .
لرزش شدیدی به جانم افتاد و بغضی که داشت خفه ام می کرد ، به هق هق گریه ای شدید مبدل شد .
بازوی احمدرا چسبیده بودم و فکر می کردم خوب است اوب خفه ام کنند تا زود بمیرم و هیچ نفهمم .
احمد ساکت بود و فقط میلرزید . بالاخره جسورترین گرگ ها جلو دوید . صورتم را بر شانۀ احمد
فشردم و فریاد زدم : « نه … نه … »هر لحظه منتظر پنجه ها و دندان های تیزی بودم که بر گوشت
تنم فرو روند ، اما خبری نشد . احمد نفس حبسشده اش را بیرون داد و با لکنت گفت : « نـ..نگاه…کن »
چیزی که دیدم باورنکردنی نبود . گرگ ها حمله می کردند اما پوزشان از شیار نگذشته ، انگار دستی
نامرئی پسشان می زد .
احمد خوشحال و ناباور پشت سر هم می گفت : « حالا دیدی ! حالا دیدی ! »
نشست و مرا هم نشاند . حالم جا آمده بود . وقتی قیافۀ بور شدۀ گرگ ها را می دیدم که چطور با حسرت
بوی گوشت ما را به مشام می کشند ، کیفمان بیشتر شد .
گفتم : « عجب ماجرایی ! در یک قدمی گرگ ها باشی و … »
احمد گفت : « این هم معجزه ای دیگر . حالا شک ندارم که آن مرد از دنیایی دیگر است . »
فکری به نظرم رسید
گفتم : « نکند او روح یکی از پیامبران است که از بهشت برای نجات ما آمده ؟ »
احمد شانه بالا انداخت و گفت : « هر چه بیشتر در موردش فکر کنیم گیج تر می شویم . فردا ازش
میپرسیم . »به گرگ ها اشاره کرد و گفت : « نگاه کن ! نا امید شده اند . »
گرگ ها نا امیدانه پوزه بر خاک می مالیدند و می رفتند . به پشت دراز کشیدم . احمد نیز . آسمان ستاره
باران بودگفتم :« وقتی فکر می کنم که خدا چقدر نزدیکاست و چطور همۀ اعـمـال ما را مـی بیند،
آرام می شوم. »
گفت : « اگر همیشه اینقدر نزدیک احساس شود ، هیچکس گناه نمی کند . »شهابی فرو افتاد دلم گرفت .
گفتم : « می دانی احمد ، من تا به حال حتی نمی توانستم یک نماز کامل بخوانم . هیچ وقت آن طور که
بایدبه یاد خدا نبوده ام اما او کمکم کرد .. او با فرستادن آن مرد کمکمان کرد.»
احمد گفت : « من هم اگر زور پدرم نبود نماز نمی خواندم . » و نیم خیز شد و ادامه داد :
« می آیی نماز بخوانیم ؟ »
هیچ پیشنهادی نمی توانست آنقدر خوشحالم کند . نماز خواندن زیر آن آسمان پر ستاره و با یاد خدایی که
بسیار به ما نزدیک بود ، حال و هوای عجیبی داشت . بعد از نماز با خیالی آسوده از سرمای بیابان و
حیوانات درنده خوابیدیم .
توی خواب احساس کردم کسی پایم را قلقلک می دهد .گفتم:« مادر،نکن هنوز خوابم می آید»
غلتیدم و مادر را دیدم تشت پر از آبی را در دست گرفته تا روی اجاق بگذارد . من کنار اجاق
خوابیده بودم .مادر تشت را روی سینه ام گذاشت . تقلا کردم که خود را نجات بدهم ، ام نتوانستم .
به التماس افتادم ، اما مادرتشت را فشار می داد.نفسم گرفت.صدایم در نمی آمد
ناگهان از خواب پریدم و صورت حمد را پیش رویم دیدم و خودش را که روی سینه ام افتاده بود .
تا بخواهماعتراض کنم احمد گفت :« هیس ! آرام باش و تکان نخور . عقرب روی پایت است . »
گیج خواب بودم اما با شنیدن اسم عقرب به خود آمدم و نیم خیز شدم . یک پایم از شیار بیرون مانده بود و
عقربی بزرگ و زرد روی پایم راه می رفت
احمد گفت : « تکان نخور . »
بلند شد و چفیه اش را لوله کرد و به عقرب زد . اما عقرب به بیرون شیار نیفتاد بلکه به چفیه چسبید .
خودمانرا کنار کشیدیم . عقرب حرکات عجیبی می کرد . به دور خود می چرخید . انگار درد می کشید.
سرانجامخود را از شیار بیرون انداخت و دور شد
احمد گفت : « یادت باشد تا آمدن سرور نباید پایمان را از شیار بیرون بگذاریم . »
با تعجب پرسیدم : « سرور ؟ »
ادامه دارد ……
کتاب انکه دیرتر امد…..