بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
شیخ الرئیس چون سر آمد علمای آن زمان شد، فضلا طوق ارادت و اذعان کرده و در مجلس درس او حاضر می شدند.
بهمنیار یکی از فضلا و حکمای آن زمان بود، در درس شیخ حاضر شده شاگردی می نمود و از خواص مریدان شیخ بود، روزی بهمنیار به شیخ گفت : چرا ادعای نبوت نمی کنی و اگر این ادعا را بنمائی .
شاید علما با تو مخالفت ننمایند و علمای این زمان را، قدرت مناظره و بحث با تو نمی باشد.
شیخ الرئیس گفت : جواب تو را بعدا می دهم ؛پس شبی در همدان بهمنیار و شیخ در یک اطاق خوابیده بودند و زمستان بود و در همدان یخبندان و برف بود. پس مؤ ذن در وقت سحربه بالای گلدسته مسجد رفت ومشغول به ثنای خدای متعال شد؛شیخ به بهمنیار گفت :
برخیز و از بیرون خانه آب برایم بیاور.بهمنیار گفت : حالا که موقع خوردن آب نیست ، زیرا تازه از خواب بیدار شده اید؛ آب سرد در این موقع مضر به اعصاب عروق می باشد.
شیخ گفت : طبیب وحید عصر، من هستم و تو مرا از نوشیدن آب منع می کنی ؛در حالی که ضرورت آن را اقتضا می کند.
بهمنیار گفت : اکنون جواب مساءله قبل تو را درباره ادعای نبوت می گویم .
پس بدان که : پیامبر کسی است که چهارصد سال از بعثت او می گذرد نفس او چنان تاءثیری دارد که الان ، در وقت سحر، با شدت سرما در بالای گلدسته ثنای خدا می کنند و من هنوز در نزد تو حاضرم و تو از خواص اصحاب منی ؛به تو امر می کنم که شربت آبی به من بدهی ؛نفس من آن قدر تاءثیر ندارد که مرا اجابت کنی . پس چگونه ادعای پیامبری کنم
قصص العلماء