از وقتی خیلی کوچک بودم ،او را دیدم از پشت شیشه تلوزیون نگاهم به دنبال تصویر او این طرف
وان طرف می دوید انگار می دانستم که قرار است یک روز امامم بشود انگار فهمیده بود م که یار او
در گهواره هستم نمی دانم چرا گهواره ی قلبم،تاب او را طلب میکرد . چشم به دنیا باز کرده همه جا
شلوغ بود میگفتند :جنگ است یک عده آدم های بد دارند ،خوبی ها را شکار می کنند دارند ادم
های مظلوم را زیر دست وپا خرد میکنند .اما اینجا یک نفر هست که چشمانش پر زشوق ازادی
است ودستانش پر از باغ های محبت است . او ناخدای یک کشتی است ، امده ناجی طوفان زده
های بی پناه باشد . وقتی اینها را شنیدم ،دلم آرام گرفت وفهمید م این دنیا همه اش تاریکی نیست نور
هم دارد .نگین چهره اش چه زیبا در قاب مشکی جامعه اش می درخشد . چقدر زود گذشت !
انگار خانه دنیا برایش خیلی تنگ بود ،نور باید به منبه نور باز می گشت . او همچون پدری
مهربان،قوتوغذای عزت وازادگی ،وارامش واستقلال را بالای سر فرزندانش گذاشت وجامعه
ارام دلش را پوشید و دست به سمت برد .
هنوز دستش روی دستگیره اش در بود ،که سرش را برگرداند ونگاهی پر زامید بهفرزندانش
انداخت. .پس نگاهش را به اسمان دوخت ولب به دعا گشود .
یارب!توخودت نگه دار فرزندان من باش ، کمک کن دست بر زانوی ایستادگی بگیرند ،واز جای
دنیای پستبلند شوند وقدم در جاده ی روشنایی بگذارند .
آری پدر ،در تاریکی برای ما نقشه های روشن کشید وکلید صندوقچه ی طلای انقلاب را به دست
مردی فرزانهدارد ، چه خوب قیم وسرپرستی فرزندانش برگزید . پس هیاهوی دلش ارام گرفت
وقلبش مطمئن شد وبافراغ بازبه سوی یار پرواز کرد
زهره سادات حسینی
پروردگارا کمکمان کن که ادامه دهنده راه امام و پاسدار دستاوردهای انقلاب باشیم.