در یکی از روزهای سال ۱۳۶۲، زمانی آیت الله خامنهای، رییس جمهور وقت، برای شرکت در مراسمی
از ساختمان ریاست جمهوری، واقع در خیابان پاستور خارج میشد، در مسیر حرکتش تا خودرو، متوجه
سر و صدایی شد که از همان نزدیکی شنیده میشد.
صدا از طرف محافظها بود که چند تایشان دور کسی حلقه زده بودند و چیزهایی میگفتند. صدای جیغ
مانندی هم دائم فریاد میزد: «آقای رییس جمهور! آقای خامنهای! من باید شما را ببینم». رییس جمهور
از پاسداری که نزدیکش بود پرسید: «چی شده؟ کیه این بنده خدا؟» پاسدار گفت: «نمیدانم حاج آقا!
موندم چطور تا اینجا تونسته بیاد جلو. ٰ» پاسدار که ظاهرا مسئول تیم محافظان بود، وقتی دید رییس
جمهورخودش به سمت سر و صدا به راه افتاد، سریع جلوی ایشان رفت و گفت: «حاج آقا شما
وایسید، میرم ببینمچه خبره» بعد هم با اشاره به دو همراهش، آنها را نزدیک رییس جمهور مستقر
کرد و خودش رفت طرفشلوغی. کمتر از یک دقیقه طول کشید تا برگشت و گفت: «حاج آقا! یه
بچه اس. میگه از اردبیل کوبیدهاومده اینجا و با شما کار واجب داره. بچهها میگن با عز و التماس
خودشو رسونده تا اینجا. گفته فقط میخوام قیافه آقای خامنهای رو ببینم، حالا میگه میخوام
باهاش حرفهم بزنم». رییس جمهور گفت: «بذاربیاد حرفش رو بزنه. وقت هست».
لحظاتی پسرکی ۱۲-۱۳ساله از میان حلقه محافظان بیرون آمد و همراه با سرتیم محافظان، خودش
را بهرییس جمهور رساند. صورت سرخ و سرما زدهاش، خیس اشک بود. هنوز در میانه راه بود
که رییسجمهور دست چپش را دراز کرد و با صدای بلند گفت: «سلام بابا جان! خوش آمدی»
پسر با صدایی کهاز بغض و هیجان میلرزید، به لهجهٔ غلیظ آذری گفت: «سلام آقا جان! حالتان
خوب است؟» رییسجمهوردست سرد و خشکه زدهٔ پسرک را در دست گرفت و گفت: «سلام پسرم!
حالت چطوره؟»
پسر به جایجواب تنها سر تکان داد. رییس جمهور از مکث طولانی پسرک فهمید زبانش قفل شده.
سرتیم محافظانگفت: «اینم آقای خامنهای! بگو دیگر حرفت را» ناگهان رییس جمهور با زبان
آذری سلیسی گفت: «شمااسمت چیه پسرم؟» پسر که با شنیدن گویش مادریاش انگار جان گرفته
بود، با هیجان و به ترکی گفت:«آقاجان! من مرحمت هستم. از اردبیل تنها اومدم تهران که شما
را ببینم.»
آقای خامنهای دست مرحمت را رها کرد و دست رو ی شانه او گذاشت و گفت: «افتخار دادی
پسرم.صفا آوردی. چرا این قدر زحمت کشیدی؟ بچهٔ کجای اردبیل هستی؟» مرحمت که حالا
کمی لبانش رنگتبسم گرفته بود گفت: «انگوت کندی آقا جان!» رییس جمهور پرسید: «از چای
گرمی؟» مرحمت انگارهم ولایتی پیدا کرده باشد تندی گفت: «بله آقاجان! من پسر حضرتقلی
هستم». آقای خامنهای گفت:«خدا پدر و مادرت رو برات حفظ کنه.»
مرحمت گفت: «آقا جان! من از ادربیل آمدم تا اینجا که یک خواهشی از شما بکنم.» رییس
جمهورعبایش را که از شانه راستش سر خوره بود درست کرد و گفت: «بگو پسرم. چه
خواهشی؟»
-آقا! خواهش میکنم به آقایان روحانی و مداحان دستور بدهید که دیگر روضه حضرت قاسم (ع)
نخوانند! چرا پسرم؟مرحمت به یک باره بغضش ترکید و سرش را پایی انداخت و کلماتی بریده بریده
گفت: «آقا جان! حضرت قاسم (ع) ۱۳ساله بود که امام حسین (ع) به او اجازه داد برود در میدان و
بجنگد، من هم ۱۳ساله ام ولی فرمانده سپاه اردبیل اجازه نمیدهد به جبهه بروم. هر چه التماسش
میگوید ۱۳سالهها را نمیفرستیم. اگر رفتن ۱۳سالهها به جنگ بد است، پس این همه روضه
حضرت قاسم (ع) را چرا میخوانند؟» حالا دیگر شانههای مرحمت آشکارا میلرزید. رییس
جمهور دلش لرزید. دستش را دوباره روی شانه مرحمت گذاشت و گفت: «پسرم! شما مگر درس
و مدرسه نداری؟ درس خواندن هم خودش یک جور جهاد است» مرحمت هیچی نگفت. فقط گریه
کرد و این بار هق هق ضعیفی هم از گلویش به گوش میرسید.
رییس جمهور مرحمت را جلو کشید و در آغوش گرفت و رو به سرتیم محافظانش کرد و گفت:
«آقای…! یک زحمتی بکش با آقای… تماس بگیر بگو فلانی گفت این آقا مرحمت رفیق ما است.
هر کاری دارد راه بیاندازید. هر کجا هم خودش خواست ببریدش. بعد هم یک ترتیبی هم بدهید
برایش ماشین بگیرند تا برگردد اردبیل. نتیجه را هم به من بگویید»
آقای خامنهای خم شد، صورت خیس از اشک مرحمت را بوسید و گفت: «ما را دعا کن پسرم.
درس و مدرسه را هم فراموش نکن. سلام مرا به پدر و مادر و دوستانت در جبهه برسان» و…
کمتر از سه روز بعد، فرمانده سپاه اردبیل، مرحمت را خوشحال و خندان دید که با حکمی پیشش
آمد. حکم لازم الاجرا بود. میتوانست باز هم مرحمت را سر بدواند و لی مطمئن بود که میرود و
این بار از خود امام خمینی حکم میآورد. گفت اسمش را نوشتند و مرحمت بالازاده رفت در لیست
بسیجیان لشکر ۳۱عاشورا.
مرحمت به تاریخ هفدهم خرداد ۱۳۴۹در یک کیلومتری تازه کند «انگوت» در روستای «چای گر
می»، متولد شد. امام که به ایران برگشت، مرحمت کلاس دوم دبستان بود. ۱۳ساله که شد، دیگر
طاقت نیاورد و رفت ثبت نام کرد برای اعزام به جبهه. با هزار اصرار و پادرمیانی کردن این آشنا و
آن هم ولایتی، توانست تا خود اردبیل برود، اما آنجا فرمانده سپاه جلوی اعزامش را گرفت. مرحمت
هر چه گریه و زاری کرد فایدهای نداشت. به فرمانده سپاه از طرف آشناهای مرحمت هم سفارش شده
بود که یک جوری برش گردانید سر درس و مشقش. فرمانده سپاه آخرش گفت: «ببین بچه جان! برای
من مسئولیت دارد. من اجازه ندارم ۱۳سالهها را بفرستم جبهه. دست من نیست.» مرحمت گفت: «پس
دست کی است؟» فرمانده گفت: «اگر از بالا اجازه بدهند من حرفی ندارم» همه اینها ترفندی بود که
مرحمت دنبال ماجرا را نگیرد. یک بچه ۱۳ساله روستایی که فارسی هم درست نمیتوانست صحبت
کند، دستش به کجا میرسید؟ مجبور بود بیخیال شود. اما فقط سه روز بعد مرحمت با دستوری از
بالا برگشت.
مرحمت بالازاده تنها یک سال بعد، در عملیات بدر، به تاریخ ۲۱اسفند ۱۳۶۳با فاصله بسیار کمی از
شهادت مرادش، مهدی باکری، بال در بال ملائک گشود و میهمان سفرهٔ حضرت قاسم (علیه السلام)
گردید.
از مرحمت بالازاده، وصیت نامهای بر جای مانده است که متن کامل آن را در زیر میخوانید.
وصیت نامهای که نشان میدهد روحش نمیتوانست در کالبد ۱۳سالهاش آرام بگیرد:
وصیت نامه مرحمت بالازاده جمعی لشکر عاشورا، گردان علی اکبر
به نام خداوند بخشنده مهربان
از اینجا وصیت نامهام را شروع میکنم. با سلام بیکران به پیشگاه منجی عالم بشریت حضرت مهدی
(عج) و با سلام بیکران به رهبر مستضعفان، ابراهیم زمان، خمینی بت شکن و با سلام بیکران به
مردم ایثارگر و شهید پرور ایران، که همچون امام حسین (ع) و لیلا، پسرشان را به دین اسلام
قربانی میدهند.
آریای ملت غیور شهید پرور ایران! درود بر شما! درود برشما که همیشه در مقابل کفر
ایستادهاید و میایستید تا آخرین قطره خونتان.
درود برشماای ملت ایران!ای مشعل داران امام حسین! تا آخرین قطره خونتان از این انقلاب
و از رهبر این انقلاب خوب محافظت کنید تا که این انقلاب اسلامی را به نحو احسن به منجی
عالم بشریت تحویل بدهید.
وای پدر و مادر عزیزم! اگر این پسرتان در راه اسلام به شهادت برسد، افتخار کنید که شما
هم از خانواده شهدا برشمرده میشوید.
ای پدر و مادر عزیزم! از شما تقاضایی دارم. اگر من شهید بشوم گریه نکنید. اگر گریه بکنید
به شهدای کربلا و شهدای کربلای ایران گریه بکنید تا چشم منافقان کور بشود و بفهمند که ما
برای چه میجنگیم. حالا معلوم است که راه تنها یک راه است که آن راه هم راه اسلام و قرآن
است. و آخر وصیت میکنم راه شهیدان را ادامه بدهید و اسلحهشان را نگذارید در زمین بماند.
و مادرم و پدرم چنانچه من میدانم لیاقت شهادت را ندارم ولی اگر خداوند بخواهد که شهید
بشوم مرا حلال کنید و من هم شهادت را جز سعادت نمیدانم. یعنی هر کس که شهید میشود
خوش به حالش که با شهدا همنشین میشود. و از تمام همسایهها و از هم روستاییهایمان می
خواهم که اگر از من سخن بدی شنیدهاید و کارهای بدی دیدهاید حلال بکنید. و برادرانم اسحلهام
را نگذارند در جا بماند و خواهرانم با حجاب با دشمنان جنگ کنند. خدایا تو را قسم میدهم که
اگر گناهانم را نبخشی از این دنیا به آن دنیا نبر.
خدایا خدایا تو را قسم میدهم به من توفیق سربازی امام زمان (عج) و نائب برحق او خمینی بت
شکن را قرار دهی. تا در راه آنها اگر هزاران جان داشته باشم قربانی بدهم.
کربلا کربلا یا فتح یا شهادت
جنگ جنگ تا پیروزی