قصه شهادت داریوش را با هم مرور میکنیم
شهیدرضایی نژاد شاید از معدود شهیدانی باشد که تنها راویان لحظه شهادتش همسر و دختر پنجسالهاش بودهاند که با گذشت سالها از آن لحظه گاهی دوباره با هم قصه شهادت پدر را مرور میکنند. «ما خیلی در این مورد با هم صحبت میکنیم. حتی خودم هم وقتی به این حادثه فکر میکنم خیلی دلم میسوزد که آرمیتا حضور داشت. برای خودم اتفاقاً خوشحالم که حضور داشتم؛ چون اگر نبودم، مدام دنبال توهم بودم که داریوش را دزدیدند؟ زنده است؟ نیست؟ آرمیتا هم خیلی در مورد آن صحبت میکند. این روزها با اتفاق پلاسکو من خیلی نگران خانوادههای آنها بودم و دوباره بهانهای شد که روز شهادت داریوش را با هم مرور کنیم. آرمیتا میگفت: «مامان چرا این باران نمیبارد؟ اگر باران ببارد، سرعت کمکرسانی بالاتر میرود و این باران آتش را خاموش کند. چرا مثل آن شبی که بابا شهید شد وسط
تابستان باران نمیبارد؟» آرمیتا خیلی خوب آن روز را به یاد میآورد. میگوید من سرم پایین بود عروسکم پشت صندلی بابا افتاده بود. با صدای شلیک به خودم آمدم. برگشتم و دیدم به سمت بابا تیر شلیک میشود. اصلاً گاهی وقتها میگوید «مامان تو بهاندازه من یادت نیست!» میدانید بچه تصوری از مرگ ندارد. اما روز بعد از شهادت برای تشییع به آبدانان رفتیم. یکدفعه دیدم صدای جیغ آرمیتا بلند شد و گفت: «عمه میگوید بابا دیگه برنمیگردد.» این خیلی برایش وحشتناک بود و به شدت گریه میکرد. پدرم آرمیتا را با خودش بیرون برد. بعدها از پدرم پرسیدم «چکار کردی که آرمیتا آرام شد؟» پدرم گفت «من هر چه برای بچه خرید کردم، پارک بردم، آرام نشد تا اینکه از من پرسید بابابزرگ راستش را بگو بابا برمیگردد؟» پدرم گفت من نمیتوانستم دروغ بگویم و فقط گفتم: بابا ما همه میرویم پیش بابا.» جالب بود که این حرف آرمیتا را آرام کرد.»