در خود مانده
دست روی دست گذاشته ام و در خود مانده ام غافل ، بی خیال ، آزاد ، رها فقط پوستین جان را دیده ام .
فکرم به خور وخواب و پوشش این درخت بودن رشد است .
خود را به ماه وسال وفصل ها سپرده ام وعقربه زمان را به فراموشی .
فریاد خسران و بیچارگی ام را ، چه ناشنوا شده ام .
در خود ماندگی دیگران چه خوب توجیهی است برای سستی من ، همه همین طورند .
آرام وبی صدا مشغول هیاهوی زندگی اند.
پس توهم بی خیال چند روزی خوش باش و برو .
به سفرت فکر نکن که تمام شیرینیت تلخ شود .
اصلا به همسایه هایت که دیروز در خانه بودند و امشب روی دیوار کوچه های تاریک فکر نکن ، به آمدن میهمانی
سرزده که قرار است گذرنامه ات را به نشانی خانه است پست کند اهمیتی نده .
فرار کن از روحی که هرشب از تو فرار می کند وقرارش را در دل دنیا با خودت بگذار .
بله این نجوای شیطان را خوب دیکته کن تا فردا از او نمره بیست دیگری .
کجا می روم؟چرا فکر نمی کنم ؟چرا د رحرکتم گم شده ام ؟
ای کاش ، بدانم که نفس های من ، بی صا ، نقشه ی سفرم را می کشند . وقلبم پنبه ی عمرم را . په با سرعت می زند .
ای کاش بگیرم از خودم نفسم را قبل از آنکه از منم قبض آن را طلبکار شوند .
ای کاش به انتهای سفر به مسافرخانه چند ستاره بیندیشم و ستاره هایش را خورشید کنم سنگ فرش آن را از
نور و سقف آن را رنگین کنم .
و ای آنکه بلی عقد دنیا را از من گرفتی مرا به خودت گره بزن و تا سر از زمین بردارم و بالا را بنگرم وپله پله به
ملاقات تو پرواز کنم من .
عقد یاد تو را در دلم می خواهم پس نقل عشقت را به سرم بری یا رب