ما اصلاً مراسم نداشتیم. من بودم و ابراهیم و خانوادههامان. یک حلقه خریدیم به هزار تومان.
ابراهیم هم یک انگشتر عقیق گرفت به قیمت صد و پنجاه تومان.
صبح روزی که مهدی میخواست متولد شود، ابرهیم زنگ زد خانه خواهرش. از لحنش معلوم
بود خیلی بیقراراست. مادرشاصرار کرد بگویم بچه دارد به دنیا میآید. گفتم: نه. ممکن است
بلند شود این همه راه را بیاید، بچه همبه دنیا نیاید. آن وقت بازباید نگران برگردد. مدام میگرفت
من مطمئن باشم حالت خوب است؟ زندهایهنوز؟ بچه هم زنده است؟ گفتم:خیالت راحت همه چیز
مثل قبل است. همان روز، عصر مهدی به دنیا آمد
و چهار روز بعد ابراهیم آمد. بدون اینکه سراغ بچه برود، آمد پیش من گفت: تو حالت
خوب استژیلا؟چیزیکم و کسر نداری بروم برات بخرم؟ گفتم: احوال بچه را نمیپرسی. گفت: تا
خیالم از توراحت نشود نه.
وقتی به خانه میآمد دیگر حق نداشتم کاری انجام دهم، همه کارها را خودش میکرد. لباسها را
میشست،روی در و دیوار اتاق پهن میکرد. سفره را همیشه خودش پهن میکرد. جمع میکرد تا
او بود، نود و نه درصدکارهای خانه فقط با او بود.
آنقدر مراعات مرا میکرد که حتی نمیگذاشت ساک سفرش را ببندم و بالاخره یک بار پیش آمد
که ساک سفرش رامن ببندم. برای اولین بار و آخرین بار. دعا گذاشتم برایش توی ساک تخمههم
خریدم که توی راه بشکند.(گرهی پلاستیکش باز نشده بود، وقتی ساکش به دستم رسید.) یک جفت
جوراب همبرایش خریدم که خیلی ازشخوشش آمد.گفتم: بروم دو سه جفت دیگر بخرم؟ گفت: بگذار
اینها پاره شوند بعد.(وقت خاکسپاری همین جورابها پایش بود.)تمام وسایلش را گذاشتم توی ساکش
، زیپش را بستم، دادم دستش سرشرا انداخت پایین گفت: قول بدهناراحت نشوی ژیلا. گفتم: چی شده
مگه؟ گفت: ممکن است به این زودی نتوانم بیایم ببینمتان.
گفت: من ازت شرمندهام ژیلا. تمام مدت زندگی مشترکمان تو یا خانهی پدر خودت بودی یا خانه پدرمن.
نمیخواهم بعد از من سرگردانی بکشی. به برادرم میگویم خانهی شهرضا را برایتان آماده کند. موکت
کند رنگبزند تمیزش کند که تو و بچهها بعد از من پا روی زمین یخ نگذارید، راحت باشید. راحت
زندگی کنید.
آخرین بار سهشنبه تماس گرفت ساعت چهار و نیم عصر شانزده اسفند. چند بار گفت: خیلی دلم
برات تنگ شده، گفت:میخواهم ببینمتان. اگر شد که بیست و چهار ساعته میآیم میبینمتان و برمیگردم.
اگر نشد یکی را میفرستم بیاید دنبالتان. میآیید اهواز اگر بفرستم؟ سختت نیست با دو تا بچه.
ومن باخوشحالیگفتم:«با تمام سختیهایشبه دیدن تو میارزد»
یک هفته گذشت اما نه ابراهیم تماس گرفت و نه آمد.
ساعت 2 بعدازظهر اخبار اعلامکرد، فرمانده لشکر حضرت رسول (ص) شهید شد. من داخل
مینیبوس بودم.
آبروداری را گذاشتم کنار، از ته دل جیغ کشیدم. جلو مسافرهایی که نمیدانستند چی شده. سرم سنگین
شده بود ازجیغهایی که میزدم. دلممیخواست ببینمش. کشو را آرامآرام باز کردند. اما آن ابراهیم
همیشگی نبود چشمهای همیشه قشنگش نبود. خندهاشنبود. اصلا! سری نبود. همیشه شوخی میکردم
میگفتم: «اگر بدون ما بروی گوشهایت رامیبرم میگذارم کف دستت. خیلی ازش بدم آمد.
گفتم: تو مریضی ماها را نمیتوانستی ببینی. ابراهیم چطور دلت آمد بیاییم این جا چشم هایت
را نبینم.خندههایت را نبینم. سر و صورت همیشه خاکیت را نبینم. حرفهایت را نشنوم.
روزهای آخریکبار به من گفت: دلم خیلی برایت تنگ میشود ژیلا، اگر بروم، اگر تنها بروم، و
با این کلامش آتش به جانم زد.
با سلام و احترام
خانه تکانی، رسم قدیمی همه منتظران بهار است؛ خانه تکانی دل را برای رسیدن بهار دلها، مهدی زهرا فراموش نکنیم،سالی سرشار از برکت و معنویت را ازدرگاه خداوند متعال و سبحان برای شماعزیزان مسئلت مینمایم.
التماس دعا