جلسه فرماندهی در یکی از مقرها تشکیل می شد. دستور رسید. هیچ کس بدون کارت شناسایی وارد نشود. من به اتفاق یکی از بچههایی که بچه یزد بود نگهبانی دم در را به عهده گرفتیم.
همواره رعایت سلسله مراتب نظامی به ویژه در برگزاری جلسات عملیاتی بسیار با اهمیت بود و باید با تدابیر ویژه از ورود نیروهای غیر مسئول به جلسات جلوگیری میشد تا اسرار نظامی حفظ شود .
کنترل کارت ها به عهده من بود. فرماندهان یکی یکی با نشان دادن کارت شناسایی وارد محوطه می شدند و از آنجا به محلی که جلسه برگزار می شد، می رفتند.نگاهم به در بود. یک ماشین جیپ جلوی در نگهبانی توقف کرد. قصد ورود به محوطه را داشت.
جلو رفتم و گفتم: “لطفا کارت شناسایی.”
گفت: “ندارم.”
گفتم:"ندارید؟”
گفت:” نه ندارم.”
گفتم:” پس باعرض معذرت اجازه ورود به جلسه رو هم ندارین!”
دستش را روی شانه راننده زد و گفت: “حرکت کن:
جلویش ایستادم و گفتم:” کجا؟”
گفت:"تو محوطه”
گفتم: “نمی شه”
گفت: “بهت میگم بروکنار.”
گفتم:"نه آقا نمیشه.”
گفت:"چی چی رو نمیشه، دیرم شد.”
محکم واستوار جلویش ایستادم و به دوستم گفتم:
“آماده باش هر وقت گفتم، شلیک کن."
دوستم اسلحه رابه طرف ماشین گرفت و با لهجه
زیبای یزدی دو سه بار گفت: “رضایی بزنم یا می زنی؟ رضایی بزنم یا می زنی؟”
وقتی راننده جدیت مان را دید گفت: “حاجی، این آقای بسیجی، شوخی سرش نمی شه!"دست برد. داخل جیبش و کارتش را بیرون آورد و
گفت: “بفرمایید این هم کارت شناسایی!”
مشخصات کارت را با دقت خواندم نوشته بود:
حاج حسین خرازی
گفتم:"ب ب ببخشید آقا من فقط به وظیفه ام عمل کردم.”
حاجی خندید وگفت :” آفرین بر شما رزمندگان، وظیفه شناس”
بعد از آن هر وقت مرا می دید. می خندید و گفت: “رضایی بزنم یا می زنی"؟
این آخر ها زیاد بحث می کردم با هاش . قبلا نه. گفته بود گردان را برای عملیات حاضر کن ، خودت برگرد عقب . گردان را آماده کردم . خودم نرفتم. بهش گفته بودند. گفتند حاجی کارت دارد .رفتم . تا من را دید، گفت « تو چه ت شده ؟ قبلا حرف گوش می کردی.» ته دلم خالی شد. گفتم« حاجی!» گفت «جانم!» گفتم « از من راضی هستی؟ ته دلت ها ؟ » گفت « این چه حرفیه ؟ نباشم ؟ » رویش را برگردانده بود. برگشتم اصفهان . دیگر ندیدمش ، هیچ وقت.
دوئل حاج حسین خرازی با ژنرال بعثی ماهرعبدالرشید
در منطقه شلمچه به ما مأموریت ساخت یک سنگر بزرگ با حلقه های بتونی پیش ساخته داده شده بود. حلقه های پیش ساخته بتونی را به وسیله تریلر و کمرشکن تا فاصله ای از خط مقدم می آوردند و ادامه راهنمایی آنها تا محل سنگر به عهده ما بود. به راننده ها نگفته بودند که باید تا خط مقدم بیایند. تا محلی که باید حلقه ها را تحویل می دادند، آتش دشمن وجود نداشت، اما هر چه آنها را به طرف منطقه درگیری می بردیم، بر تعداد گوله ها افزوده می شد. راننده ها می ترسیدند و ما با دردسر و مکافات آن ها را به محل می بردیم.
هر تریلر یک حلقه بیشتر نمی آورد و پایین گذاشتن حلقه های بتنی هم دردسر داشت.
جرثقیل نداشتیم. برای بیل لودر یک قلاب ساخته بودیم و حلقه ها را به وسیله بیل لودر پایین می گذاشتیم!
پانزده روز طول کشید تا توانستیم پانزده حلقه بتونی را به محل سنگر ببریم. محل سنگر در خاک عراق و بعد از سنگرهای نونی شکل عراقی ها بود. برای ساخت سنگر، منطقه ای را به اندازه کافی خاکبرداری کردیم، حلقه ها را کنار هم قرار دادیم و چند متر خاک روی آن ریختیم. سنگر خوبی شد. همان سنگری که بعدها حاج حسین خرازی نزدیک آن به شهادت رسید.
منطقه در تصرف ما بود، اما نیروهای دشمن حاضر به از دست دادن آن نبودند. عملیات حالت فرسایشی به خود گرفته بود و انرژی و رمقی برای لشکر 14 امام حسین(ع) باقی نمانده بود. یک شب من و حاج محسن حسینی در سنگر نشسته بودیم که حاج حسین خرازی وارد شد و پرسید: «از بچه های مهندسی چند نفر اینجا هستند؟» گفتیم: «ما دو نفر در به در و بیچاره!»
حاجی لبخند زد و گفت: «امشب می خوام بریم جلو!» از حرف او تعجب کردیم. ما هیچ گونه امکانات پیشروی نداشتیم. حاج محسن که آدم شوخی بود، بلند شد و گفت: «می خوای ما رو به کشتن بدی؟! تو که از درد زن و بچه سر درنمی آری!»
خلاصه همراه حاج حسین سوار یک ماشین تویوتای لندکروز نو شدیم و حرکت کردیم! این تویوتا را همان روز به حاج حسین خرازی داده بودند. خرازی ما را به یک سنگر تصرف شده عراقی برد که سنگر فرماندهی عراق در منطقه شلمچه بود. یک سنگر مجهز و مجلل زیرزمینی که مبل هم داشت. سنگر در عمق زمین ساخته شده و قطر بتون آن حدود یک متر بود. روی آن را با چندین متر خاک پوشانده و روی خاک ها قلوه سنگ های بزرگی قرار داده بودند!
وقتی وارد این هتل زیرزمینی شدیم، شخصی به نام جاسم که کویتی الاصل بود، از طریق بی سیم مشغول شنود فرکانس های عراقی ها بود. حاج حسین گفت: «جاسم کسی رو دم دست داری؟!
جاسم خنده ای کرد و گفت: «ژنرال ماهر عبدالرشید!»ماهر عبدالرشید از فرماندهان معروف ارتش عراق و فکر می کنم فرمانده سپاه هفتم بود! حاج حسین گفت: «بارک
الله، بارک الله! خب، چه خبر؟!»
جاسم جواب داد: « می خواهد عقب برود. سه شب است که نخوابیده و دارد نیروهای خود را برای عقب نشینی آماده می کند.»
حاجی خرازی با لبخند ملیحی گفت: «نمی ذاریم بره! مثل من که به خط اومدم، اون هم باید بیاد و بمونه.»
جاسم گفت: «چطوری؟!»
حاجی گفت: «بهش پیغام بده بگو: قال الحسین خرازی…»
جاسم گفت: «نه حاجی این کار و نکن! من با این همه زحمت به شبکه بی سیم آنها نفوذ کرده ام! بر اوضاع اون ها مسلطم! فرکانس های آنها را کشف کرده ام. حیفه!»
حاجی گفت: «همین که گفتم!»
جاسم با تردید روی فرکانس بی سیم چی ژنرال رفت و به عربی گفت: «بسم الله الرحمن الرحیم، قال الحسین خرازی…»
بی سیم چی عراقی با شنیدن اسم خرازی و فهمیدن اینکه فرکانس او لو رفته، شروع به ناسزاگویی کرد و جاسم با شنیدن آن فحش ها رنگ از رویش پرید و بی سیم را قطع کرد! حاجی پرسید: «چی می گفت؟!»
جاسم گفت: «داشت ناسزا می گفت!»
حاجی خرازی دست در جیب خود کرد و یک واکمن کوچک درآورد و گفت: «نوار قرآن براش بذار و بگو منطق شما اونه و منطق ما این!»
جاسم دوباره بی سیم را روشن کرد و نوار را گذاشت! بی سیم چی عراقی فرصت گوش دادن به قرآن را نداشت. سیستم بی سیم آنها به هم ریخته بود و فرماندهان عراقی مشغول فحش دادن به هم بودند. ما هم برای مدتی به دعوای فرماندهان عراقی گوش دادیم و کلی لذت بردیم. ژنرال ماهر عبدالرشید که متوجه دعوای فرماندهان خود شده بود، از بی سیم چی پرسید: «چی شده؟!»
بی سیم چی گفت: «یک نفر ایرانی وارد فرکانس ما شده و می گوید، من از «خرازی» برای ماهر پیام دارم!»
ماهر گفت: «پس چرا نمی گذارید پیغامش را بدهد!»
بی سیم چی عراقی به زبان فارسی به جاسم گفت: «ای ایرانی! اگر پیغامی برای
«ماهر» داری بگو! او آماده شنیدن است!»
تازه متوجه شدیم، بی سیم چی عراقی هم فارسی بلد است! خرازی به جاسم گفت: «به او بگو خط اول تو را گرفتم، خط دوم تو را هم گرفتم. خط سوم تو را هم گرفتم، خط چهارم تو را هم گرفتم، خط پنجم تو را هم گرفتم، سنگرهای مجهز نونی تو را هم گرفتم. هیچ مانعی جلوی من نیست؛ امشب می خواهم بیایم به شهر بصره و تو را ببینم!»
جاسم پیام را داد و بی سیم چی و ماهر عبدالرشید هول کردند! ماهر پرسید: «می خواهی بیایی چه کار کنی یا چه بگویی؟!»
خرازی جواب داد: «یک پای تو را قطع کردم. می خواهم پای دیگرت را هم قطع کنم!»
ماهر جواب داد: بیا! من هم یک دست تو را قطع کردم، دومی را هم قطع می کنم!»
خرازی گفت: «باشد! وعده ما امشب در میدان شهر بصره»
با این پیغام، اوضاع نیروهای عراقی به هم ریخت. ژنرال ماهر عبدالرشید که واقعاً از تصور سقوط شهر بصره ترسیده بود، تمام چینشی را که قبل از آن برای عقب نشینی انجام داده بود، به هم زد!
حاجی خرازی بسیار آرام بود و در حالی که لبخندی بر لب داشت، به ما دو نفر گفت: «نماز خوانده اید؟»
گفتیم: «بله!»
پرسید: «چیزی خورده اید؟»
گفتیم: «بله!»
گفت: «من خسته ام، شما هم خسته شدین، پس بخوابین!»
گفتیم: «با این کاری که شما انجام دادید، مگر می گذارند کسی امشب بخوابد؟!»
وقتی قبل از مکالمه با ماهر عبدالرشید به طرف آن سنگر می آمدیم، عراقی ها مثل نقل و نبات گلوله روی منطقه می ریختند، اما وقتی می خواستیم بخوابیم، حجم آتش آنها ده ها برابر شده بود و آن شب به قدری روی منطقه شلمچه گلوله ریختند که در طول تاریخ جنگ تا آن زمان و حتی بعد از آن بی سابقه بود. اما سنگر ما کاملاً امن بود. به راحتی خوابیدیم و اتفاقاً خوب هم خوابمان برد!
فردا صبح که بیرون آمدیم، دیدیم بدنه تویوتای حاج حسین از ترکش و خمپاره مثل آبکش سوراخ سوراخ شده است. وقتی حاجی بیدار شد، با او وارد بحث شدیم که: «حکمت این کار دیشب چه بود؟»
حاجی گفت: «ما در این منطقه نیرو و امکانات نداشتیم. مهمات هم نداشتیم. این کار را کردم تا آنها تحریم شوند و منطقه را زیر آتش بگیرند و دست کم به اندازه یک هفته عملیات، مهمات خود را هدر بدهند!»
بعدها جاسم براساس مطالبی که از بی سیم شنیده بود، می گفت: «آن شب انبارهای مهمات عراقی ها خالی شده بود و به قدری کمبود مهمات داشتند که تا دمیدن صبح، مهمات داخل تریلرها را مستقیم به کنار توپ ها و خمپاره اندازها می بردند و مصرف می کردند.
حسین خرازی (زادهٔ ۱۳۳۶ در اصفهان)، از فرماندهان جنگ ایران و عراق بود. وی در ۸ اسفند ۱۳۶۵ در عملیات کربلای پنج شهید شد.
سلام
روحشان شاد و یادشان گرامی