شروع به جواني من هم زمان با انقلاب شد . هفده ساله بودم . دوران تغييرات بزرگ ، اين تغيير براي
من حزب جمهوري به وجود آمد . دبير زيستمان در حزب کار مي کرد . به تشويق او پاي من هم به آن
جا باز شد . جذب فعاليتهاو کلاس هاي آن جا شدم . کلاس هاي احکام ، معارف ، اقتصاد اسلامي ، قبل
از انقلاب تنها چيزي که در مدرسه ها از اسلام ياد بچه ها مي دادند مسئله ي ارث بودو اين چيزها
براياين که اسلام را دين کهنه اي نشان دهند . شروع انقلابي شدن من از آن وقت بود . يعني سعي
مي کرديمچيزهايي را که سر کلاس هاي آن جا به مان مي گفتند در عمل پياده کنيم . سعي مي کرديم
در کارهايمان ، همين کارهاي روزمره ، بيش تر توجه کنيم ، پيش تر دقت کنيم . در غذا خوردن ، راه
رفتن ، برخوردباخانواده و دوستان . حتا مسواک زدن برايمان کاري شده بود . نوارهاي شهيد مطهري
را آن جا شنيده بودم .
يادم هست مي گفت « آدم کسي را که دوست دارد همه چيزش شبيه او مي شود.» ما هم همين را
مي خواستيم ؟که شبيه آدمهاي بزرگ دينمان بشويم که ساده گيري و ساده زيستن را به ما ياد مي دادند .
مثلاً يک لباس را کليوقت مي پوشيديم . آن هم من که مادرم تا قبل از آن سخت گيرتر يک روز که
کلاسمان تمام شد گفتند « زودخودتان را برسانيد خانه . امشب خاموشي است . » جنگ شروع شده
بود . عراق آمده بود و خرمشهررا گرفته بود .
جنگ که شروع شد نوع فعاليتهاي حزب هم عوض شد . کلاس هاي آموزش اسلحه و امداد گيري
گذاشتند . اسلحه مي آوردند و باز و بسته کردنش را نشانمان مي دادند . فکر مي کرديم اگر جنگ
بخواهد به شهرهاي ديگر هم بکشد بايد بلد باشيم تير اندازي کنيم . بعد از مدتي هم ، ساختمان
حزب شد تدارکات پشت جهبه . آن کلاس هاي سابق کم رنگ تر شدند و جايش را خياطي و بافتني
براي رزمندگان گرفت و حزب براي من تمام شد . آن روزها به خوابم هم نمي آمد که اين حزب ها
رفتن ها آخرش به ازدواج و آشنايي با او بکشد . پيش از او يک خواستگار ديگر هم برايم آمده
بود.آدم بدي نبود ، ولي خوشم نيامد ازش . لباس پوشيدنش به دلم ننشست . خدا وقتي بخواهد
کاري انجام شود . کسي ديگر نمي تواند کاري کند.
ادامه دارد ………..