پدر مي گفت:"دردهايم همه عشقبازی با خداست”
خیلی آرام در گوشم زمزه کرد: “عشق بازی با خدا” “صبر و توکل” همین را گفت و دیگر حرفی نزد.
جنگ كه تمام شد، پدر هم به خانه برگشت. آنها بعد از سالها دوري تازه به هم رسيده بودند و داشتند حضور پدر را در كنار خود باور مي كردند. اما او با دردي كه داشت و رنجي كه مي كشيد، ماندني نبود. پدر علي در یک شب پاییزی در 2 آذر ماه سال 79 به دیار باقی شتافت.
علی مدق فرزند شهید والامقام منوچهر مدق است. سال 60 در تهران متولد شده و
فارغ التحصیل رشته فناوري اطلاعات (IT) از دانشگاه آزاد است.
علي فرزند با وفا و مهربان شهید مدق است که به گفتگو با او پرداختیم که حاصلش را می خوانید:
* اخلاق پدر:
صبور و مهربان بود، هیچگاه عقاید خودش را بر ما تحمیل نمی کرد، اجازه داد خودمان خدا را بشناسیم و به او ایمان بیاوریم. پدر حتی دین را هم بر ما تحمیل نمی کرد.
* روزهای برگشتن پدر
زمانی که به دنیا آمدم پدر در جبهه بود.
پنج – شش سال داشتم و با دوستانم در کوچه بازی می کردیم، دیدم مردي وارد کوچه شد، صورت و دستش زخمی بود و موهای بلند و به هم ریخته ای داشت.
از او ترسیدم و به سمت خانه دویدم، مرا صدا زد از صدایش متوجه شدم که پدر است به طرفش دویدم و خواستم او را بغل کنم ولی او نتوانست،دستش زخمی بود.
خم شد و صورت من را بوسید. هیچ وقت آن صحنه از ذهنم پاک نمی شود.
در سالهاي جنگ پدر وقتي که مجروح می شد به مرخصی می آمد.
* زندگی بعد از جنگ
در دوران جنگ پدر را کم می دیدیم. مادر زحمات بسیاری برای من و خواهرم می کشید.جنگ که تمام شد باز هم پدر را کم می دیدم، او بیشتر روزها در بیمارستان بود.زندگی ما با اضطراب و نگرانی زیادی همراه بود ولی شادی های خاص خود را هم داشت.او ترکش های زیادی در بدنش داشت و شیمیایی بودنش هم دردهایش را دو چندان کرده بود.با این حال هیچ وقت شکایت و ناله نمی کرد.
* جنگ ما هم شروع شد!
پدر با تنی زخمی از جنگ بازگشت. او دردهای زیادی را با خود آورده بود و همیشه می گفت: “جنگ شما تازه آغاز شده و باید در این راه اخلاص داشته باشید تا شکست نخورید".
براي تهيه داروهاي مورد نياز پدر واقعا سختي مي كشيديم،خاطرات تلخي از ناصر خسرو در آن روزها دارم و فروش خانه مان برای درمان پدر و در نهایت روزهاي بیمارستان و روحیه دادن به ايشان. از طرف ديگر كارهاي سخت و هفت خوان ادارات دولتي و سازمانهايي كه هيچ وقت ما را به درستي درك نكردند.
اما پدر روحیه خوبی داشت مادرم هم کوتاهی نمی کرد و همین گذشت و فداکاری مادرم عشق آنها را برای همیشه پایدار نگهداشت.
* بزرگترین لذت زندگی
بزرگترین لذت زندگیم این بود که در سن 17 سالگی با اولین حقوق خودم توانستم برای پدرم یک کاپشن بخرم. و با این کار قدردان زحماتش باشم.
با اینکه خیلی کهنه شده بود ولی بابا آن را تا زمان شهادت بر تن داشت.
* فداشدن به خاطر ارزش ها و اعتقادات
من فدا شدن به خاطر ارزش ها را لحظه شهادت پدر دیدم.
مادرم به خاطر عشق به پدر فداکاری زیادی کرد. من عشق حقيقي را از آن دو یاد گرفتم.
* شهادت پدر
آن روز مادرم تماس گرفت و گفت که به بیمارستان بروم دلشوره ی عجیبی داشتم. وقتی پدر را در آن وضع دیدم دیگر نمی توانستم راه بروم. نفسم بند آمده بود خودم را به تخت رساندم و دستش را گرفتم و صورتش را بوسیدم.
پدر خیلی سخت حرف می زد و خیلی آرام در گوش من زمزه کرد: “عشق بازی با خدا” “صبر و توکل” همین را گفت و دیگر حرفی نزد.
من و مادر از کمر پدر گرفتیم و از روی تخت بلندش کردیم تا به اتاق مراقبت های ویژه ببریم، لرزش کمر پدر را زیر دستانم احساس کردم و پدر یک نگاه به من و مادرم کرد و چشم هایش را بست. پدرم در آغوش من و مادرم شهید شد.
*معشوق پدرم تنها خدا بود
از زمانی که پدرم شهید شد هر زمان که دلتنگش می شوم برایش نماز می خوانم.
خوشحالم که پدر بعد از آن همه سختي و درد حالا در آرامش است.
همیشه می گفت: “اینها همه دردهايم عشق بازی با خداست”