700 بسيجي در مقابل هزاران عراقي
خاطره ای از صیاد شیرازی
خواب از سرم پريد، خدا را شكر كردم. همه اين اتفاقهاي بيست و چند روز يك طرف و اين دو ساعت
يك طرف. ساعت 5/6 يا 7 صبح بود كه به ما خبر دادند رسيديم به اروند. دشمن آن قدر غافلگير شده بود
كه بالگردش صبح زود مي خواست بيايد به خرمشهر، نمي دانست كه نيروهاي ما آن جا هستند با خيال
راحت با سقف پرواز 30 تا 0 متري داشت مي آمد كه يك بسيجي آر- پي- جي اش را مي گيرد به
سويش و آن را مي زند. مثل اين كه با يك فيلمبردار هماهنگ كرده بود و فيلمبردار هم از اين صحنه فيلم
مي گيرد كه بعدها پخش شد.
ساعت حدود 7 بود كه يك دفعه ديدم شهيد خرازي كه محل استقرارش درست چسبيده بود به خاكريز
خرمشهر، با يك هيجاني گفت كه اگر من 700، 800 نفر جور بكنم اجازه مي دهيد بزنم به خرمشهر؟
پيشنهاد كردم صبر كنيد تا بررسي كنيم. كارشناسي كرديم، دور هم نشستيم و بحث كرديم. هيچ كس نظر
مثبت نداشت، چون از لحاظ تخصصي جواب نمي داد. منطقي نبود كه اين 700 نفر را همراه با خط مان
از دست بدهيم. آمديم به او بگوييم ستاد قرارگاه كربلا مخالفت كرده، نمي دانيد با چه برخوردي به ما
انگيزه داد؛ طوري صحبت مي كرد انگار كه او فرمانده است. ديديم اصلاً نمي توانيم قانعش كنيم. من و
سردار رضايي متقاعد شديم كه همين طوري رهايشان كنيم تا ساعت 5/7 بشود، ديديم باز دادش درآمد.
آنها رفتند و بعد با ما تماس گرفتند. گفتيم چه خبر است؟ گفتند: هر چه نگاه مي كنيم عراقي ها دستها را
بالا برده اند! تازه فهميديم منظورش چه بود. منظورش اين بود كه ما 700 نفر با اين جمعيت انبوه چه
كار كنيم. گفت اگر مي شود يك بالگرد بفرستيد تا ببينيم عمق اينها كجاست. يك بالگرد فرستاديم. اي
كاش صداي آن خلبان ضبط مي شد. او از آن بالا فرياد مي زد كه تا عمق پل خرمشهر تا چشم كار
مي كند عراقي ها در خيابانها و كوچه ها همه دستهايشان بالاست!