یادمـانه های تبلیـغ
رشته ای برگردنم افکنده دوست
می برد هرجاکه خاطرخواه اوست
از دانشگاه وارد حوزه شدم . سال اولی بود که طلبه شده بودم از محدودیت های ساعات کلاس ها
واقعاً عصبانی بودم از اینکه حوزه را با دانشگاه مقایسه می کردم و نمی توانستم هروقت که می خواهم
بروم و بیایم سخت ناراحت بودم . ولی بعدها فهمیدم که این نظم در حوزه واقعاً لازم و ضروری است.
در همان روزها برای طلبه های سال اول، کلاس روش سخنرانی گذاشتند که یکی از استادان برجسته
حوزه خانم موسوی استاد آن کلاس بودند. از قضا آن کلاس بعد از ساعات درسی کلاس برگزار می شد
که من اصلا علاقه مند به ماندن در آن کلاس نبودم . روزی از سر اجبار در کلاس نشستم و خطاب به
استاد با لحنی معترضانه گفتم :چرا ما طلبه های سال اول باید در این کلاس شرکت کنیم؟ شاید دوست
نداشته باشیم سخنران شویم و اصلاً ما که بار علمی زیادی نداریم که بخواهیم سخنرانی کنیم. خانم
موسوی با کمال آرامش و بردباری پاسخ دادند: شاید موقعیتی پیش آمد و مجبور شدید سخنرانی کنید.
من با خودم گفتم : عمراً ، من و سخنرانی؟ خیلی خوشم می آید که خانم جلسه ای شوم . من دوست
دارم از راه مقاله و کتاب و تحقیق تبلیغ کنم نه سخنرانی. آن سال گذشت ، و من وارد سال دوم حوزه شدم .
در حوزه رسم است که برگزاری هر مناسبتی از ولادت یا شهادت ائمه علیهم السلام به عهده ی طلبه
هاست. از تهیه سخنران و مداح گرفته تا وسایل پذیرایی. آن سال، برگزاری مراسم ولادت امام محمد
باقر علیه السلام با کلاس ما بود . با همکاری بچه های کلاس پول جمع کردیم و وسایل پذیرایی را
فراهم کردیم و با یک مداح هم هماهنگ کردیم. اما برای سخنران به هر جا زدیم پیدا نشد. عاقبت
به یکی از دوستان هم کلاسی ام گفتم شما که قبلاً چند بار سخنرانی کرده ای روز ولادت ، متن
از من و سخنرانی هم با شما. او با اصرار من قبول کرد. من هم شب در منزل متنی را در مورد ماه
رجب و حدیثی از ایشان در باب استغفار آماده کردم و صبح به حوزه رفتم. دوستم وقتی متن سخنرانی
را دید گفت: متن خوبیه، بیا و خودت سخنرانی کن. من کمی کسالت دارم. من را می گویی؟ انگار شوک
بهم زدند. با تعجب گفتم: من؟ ابداً. الآن می روم در کلاس ها را می زنم و خواهش می کنم یکی از طلبه
های پایه چهارم یا پنجم بیایند سخنرانی کنند. درِ هرکلاسی را که زدم ناامید بیرون آمدم. هیچ کس
قبول نکرد. راست هم می گفتند، هیچ آمادگی نداشتند. ناامیدانه به کلاس برگشتم. یکی از دوستانم
گفت: از خود آقا امام باقر علیه السلام کمک بگیر و توکل به خدا کن و برو سخنرانی کن. من که هنوز
در خودم نمی دیدم که سخنرانی کنم از آن گذشته هیچ تسلطی هم روی متن نداشتم ناگهان خودم
را پشت بلندگو دیدم. در دلم به آقا توسل کردم و گفتم بسم الله و إلی آخر. الحمدلله بدون سوتی و
توپق و مساعدت آقا، سخنرانی تمام شد. از آن روز تاکنون هر وقت یاد این خاطره می افتم، با خودم
می گویم: چه زیبا فرمود امیر مؤمنان علیه السلام که “خدا را از سست شدن اراده ها و تصمیم ها
شناختم". فهمیدم به اراده من نیست، و قتی او بخواهدکاری انجام شود، می شود. پس کار خودم
را به او واگذار می کنم که او بصیر به بندگان است.
و أفوض أمری إلی الله إن الله بصیربالعباد.