احمد خندید و گفت:«اسم برازنده ای نیست ؟ برای کسی که این طور ما را ازسختی و بلا نجات داد ؟»
خوشم آمد . چند بار نام سرور را تکرار کردم . واقعاً برزنده اش است . عجیب بود ، با آنکه می دانستیم
حرارت آفتاب به شدت دیروز است ، اصلا احساس گرما و تشنگی نمی کردیم . حتی گرسنه مان هم نبود
اما هرچه زمان می گذشت بی تابی مان بیشتر می شد که کی دوباره آن صورت و آن چشم ها را
می بینیم.وقتی خورشید از وسط آسمان پایین آمد و رو به افق پیش رفت ، دلشورۀ عجیبی به من
دست داد . نمیتوانستم بنشینم یا مثل احمد بایستم و به افق خیره بشوم.
اگر سرور نیاید چه ؟
اگر فراموشمان کند ؟
یا نکند برای دوباره آمدنش باز باید استغاثه کنیم و دعا بخوانیم ؟ طاقت نیاوردم و گفتم : « اگر نیاید چه
کار کنیم ؟ »
احمد متوجه منظورم نشد ، گفت : « تا زمانی که در این شیار باشیم در امن هستیم . بالاخره کسی از
اینجا می گذرد . » و مغموم گفت : « اما خیلی بد می شود ، اگر دوباره نبینیمش .»
معترض گفتم : « منظور من همین است . حاضرم آن بوی خوش و آن صورت مهربان را یک بار
دیگر ببینم و بمیرم . »
ناگهان غبار آمدنشان را از دور دیدیم . آنقدر نرم و سبک تاخت می کردند که به نظر می آمد هرگز
به ما نمی رسند . احساس کردم قلبم از سینه ام بیرون می جهد . دست وپایم می لرزید و می دانستم
احمد هم حال و روزی بهتر از من ندارد . در چنذ قدمی ما از اسب پیاده شدند . احمد جلو دوید و
سلام کرد و من هم به خود آمدم و سلام کردم . مرد جوان انتهای دستار را از صورتش کنار زد .
صورت چون ماهش پیدا شد . تبسمی کرد و جواب سلاممان را داد . جلوتر رفتم . احمد را دیدم
که خم شد دستش را ببوسد اما سرور او را بلند کرد و دستی به سرش کشید . بی اختیار بو کشیدم
و گفتم : « دلمان خیلی هوایتان را کرده بود . »
گفت :« می دانم … شما دلتنگ خدا بودید که سرنماز چنان ذکر می گفتید.اجازه بدهید من هم
نمازم را بخوانم تا بعد … »
مردِ دیگر جانماز را پهن کرده بود . پارچه ای از جنس مخمل و به رنگ سیز و چنان چشمگیر
که به عمرمان ندیده بودیم و عجیب اینکه آن جانماز برای بیش از دو نفر جا داشت.
مرد سپید پوش اذان می گفت و حی علی خیر العمل را با چنان تحکمی ادا کرد که احساس کردیم
ما را هم به خواندن نماز دعوت می کند . گفتم : « منظورش این است که ما هم با آنها نماز
بخوانیم ؟ »
احمد گفت : « منظورش هرچه باشد ، من نمازم را با آن ها می خوانم . »
به دست هایشان اشاره کردم و گفتم :« نگاه کن ! آن ها شیعه هستند . »
دست هایشان هنگام نماز مثل شیعیان از بغل آویخته بود . احمد پس از مکثی طولانی شانه بالا
انداخت که اهمیتی ندارد و پشت سر سرور قامت بست.من هم قامت بستم .بوی خوش چنان پراکنده
بود که بی اختیار چشمانم را بستم و به کلمۀ کلمۀ نماز فکر کردم.برای
اولین بار بدون کمترین مکث نمازم را کامل خواندم . آن نماز زیبا ترین و خالصانه ترین
نمازی بودکه در طول زندگی خوانده ام . حسرتش هنوز بر دلم است .
پس از نماز دو زانو در برابر سرور نشستیم . مرد دلنشین ترین تیسم ها را کرد و گفت :
« خوب ، مردان مؤمن ، شب را چطور گذراندید ؟ »
گفتم : « بسیار عالی . شیااری که کشیده اید معجزه است . »
احمد گفت : « خیلی راحت بودیم . حتی تشنه و گرسنه و گرما زده هم نشدیم . فقط خیلی
دلتنگ شما بودیم . مطمئنم از احوال ما با خبر بودید . »
گفتم : « این معجزه های شما فقط از پیامبران بر می آید .. »
جوان پس از مکثی طولانی لبخند زد و گفت :
« شما که خوب می دانید پیامبری با رسالت
حضرت محمد مصطفی (ص) خاتمه یافت.
مردی که شما سرور لقبش داده اید ، پیامبرنیست ، بلکه پیامبرزاده است . »
به پهلوی احمد زدم و گفتم : « دیدی ؟ می داند به او سرور لقب داده ایم . »
احمد پرسید : « نَسَبتان به کدام پیامبر می رسد ؟ »
لبخندی زد و گفت :« به آقا و سرورمان محمد مصطفی که درود و
رحمت خدا بر اوست از ازل تا به ابد . »
پرسیدم : « پدرتان کیست ؟ »
گفت :« حسن بن علی ! »
احمد با تعجب گفت : « امام شیعیان ! » و با دهانی باز به جوان خیره شد .
گفت : « اما شیعیان که می گویند پسر حسن بن علی از دیده ها غایب است ؟ »
جوان خدید و گفت :« آیا این طور است ؟ آیا من از نظر شما غایبم یا به چشمتان می آیم ؟ »
اشک از چشمان احمد جاری شد و گفت : « پدرم اعتقاد شیعیان را به شما باور ندارد . » و
محکم به زانوی خود زد و گریان گفت : « ای پدر ، کجایی که ببینی آن که به او بی اعتقادی
پیش چشمان من است ؟ »
سرور دست روی شانۀ احمد گذاشت و با مهربانی گفت :« اگر تو به آنچه می بینی شک نکنی ،
پدرتنیز به من ایمان خواهد آورد . »
احمد گریان گفت : « آقا چگونه شک کنم به آنچه می بینم ؟ اگر به آنچه خود هستم شک کنم، به آنچه
شما هستید ، شک نمی کنم . »
من نیز گریان گفتم : « اگر احمد هم شک کند ، من شک نمی کنم . » و خم شدم و بر دستش بوسه زدم .
دست به سرم کشید . در این نوازش مهری بود که من تا آن زمان بیهوده ، آن را در دستان پدر و مادر
جستجو کرده بودم .
گفت :« نمی خواهید حنظل بخورید ؟ »
احمد گفت : « هرچه از شما برسد ، نیکوست »
سرور دو حنظلی را که مردِ همراهش به او داده بود ، در دست چرخاند و نیمه کرد و به ما داد و گفت :
« اینک من می روم ، اما خیالتان آسوده باشد.تا ساعتی دیگر از اینجا نجات خواهیدیافت . »
حنظل را به دهان گذاشتم . با آن که شیرین و خنک بود ، اما مزه نمی داد ، چون فکر جدایی از او تلخ
تر از طعم حنظلِ شیرین بود . گریان گفتم : « باز هم شما را خواهیم دید ؟ »
احمد روی پای او افتاد و گفت : « نمی شود ما را هم با خودتان ببرید ؟ »
سرور موی او را نوازش کرد و گفت :« هر وقت مرا از ته دل بخوانید ، می بینید .
شما از من خواهید بود ، احمد زودتر ومحمود دیرتر . »
نرم و سبک برخاست . مرد سپید پوش نیز .
نالیدم :« آقا ! »
خواستم پارچه مخمل را چنگ بزنم . اما پارچه ای نبود و تا سر بلند کنم آن ها سوار بر
اسب بودند . احمد مبهوت ایستاده بود . مرد به خداحافظی دست بلند کرد و حرکت کرد .
به دنبالش دوبدم و فریاد زدم :
« ما را فراموش نکنید . »نگاهشان کردم تا آخرین تپه محو شدند .
…………………
…….کتاب انکه دیرتر امد