از حضرت زهرا(س) خجالت می کشم
چهره اش در خاطرم بود اما هر چه فکر می کردم نمی توانستم بفهمم کی و کجا او را دیده ام. قدبلند
بود و چهارشانه. لباس خاکی پوشیده بود و اصلا شبیه بچه های شهر نبود. یک روز آمد توی سنگر و
گفت بچه یک محله ایم. آن وقت بود که همه چیز یادم آمد. او که دستمال ابریشمی به مچ دستش می
بست. دکمه یقه را باز می کرد و می نشست سر کوچه. باورش برایم سخت بود که او را اینجا ببینم. چند
روز بعد که خودمانی تر شدیم. گفت: «اومدیم ببینیم اینجا چه جوریه. اونجا که خبری نبود».
نزدیک سحر، وقتی چفیه انداخت بود روی صورتش و نماز شب می خواند، فهمیدم باید همه چیزش را
همین جا پیدا کرده باشد. وقتی ذکر مصیبت فاطمه زهرا (س) خوانده شد،آن قدر ضجه زد که گفتم الان
است که از هوش برود. روز بود یا شب یادم نیست. آمد پیشم و گفت: «حاج آقا! آماده ام برم اون دنیا
ولی به علی قسم از حضرت زهرا خجالت می کشم». بعد دکمه هایش را باز کرد و عکس یک زن را روی
سینه اش خالکوبی شده بود، نشانم داد. در حالی که اشک روی چشمانش حلقه زده بود، بغض کرد و
گفت: «می خواهم طوری بسوزه که هیچ اثری ازش نمونه». وقتی خبر شهادتش را دادند، بغض کردم.
لبخند زدم و اشک ریختم. خودم را به جنازه اش رساندم. روی شکم افتاده بود. او را برگرداندم و شهادتش
را تبریک گفتم. پیراهن خاکی نیم سوخته اش را باز کردم. سینه اش طوری سوخته بود که اثری از خالکوبی
باقی نبود. صورتش داشت می خندید
خاطرات علی اصغر کاویانی
امام موسي كاظم - عليه السلام - فرمود:
نيست بلائي كه بر مؤمن وارد شود مگر آن كه به وسبله دعا سريع بر طرف مي گردد; و چنانچه دعا نكند طولاني خواهد، پس هنگامي مصيتي و بلائي وارد شد، به درگاه خداوند دعا و تضرّع كنيد
«الكافي، ج 2، ص 471، ح 2»