آسمان پر ستاره و آن شهاب و التهاب درونی مرا یاد خاطره ای دور انداخت ، خاطره ای که هر چه فکر
کردم،به یادم نیامد . به مغزم فشار آوردم ، آنقدر که چشمانم سنگین شد و به خواب رفتم :
در بهشت بودم . کنار درختان بزرگی به رنگ های مختلف و میوه های گوناگون . عجیب اینکه ریشۀ
درختان درهوا بود و شاخه شان در دسترس ، به صورتی که می توانستم به راحتی از هر میوه ای بچشیم
و بخوریم . چهارنهر از اطرافم می گذشت ، در یکی شربت بود و در دیگری شیر و در دوتای دیگر
عسل و آب جاری بود .
کافی بود خم شوی و از هر کدام که می خواهی بنوشی . مردان و زنان خوش صورت از آن میوه ها
می خوردندو از نوشیدنی ها می نوشیدند . دست دراز کردم تا من م میوه ای بچشم ، اما ناگهان میوه
ها از دسترس من دورشدند . خواستم آب و شربت و عسل و شیر بنوشم ، اما تا خم شدم ، جوی ها چنان
عمق یافتند که از دسترسمن دور شدند .
از آن جماعت پرسیدم : « چرا شما به راحتی می خورید و می آشامید اما من نتوانستم ؟ »
گفتند : « زیرا تو هنوز پیش ما نیامده ای ؟ »
ناگهان عده ای سپید پوش را دیدم که پیش می آیند
و زمزمه هایی را شنیدم که می گفتند : « بانوی ما دخت پیامبر فاطمۀ زهرا (س) است که می آید . »
ملائکه بسیاری اطراف دخت پیامبر بودند و هر لحظه به تعدادشان افزون می شد .وقتی دخت پیامبر
نزدیکشدند ، کنارشان جوانی بلند قامت و چهارشانه را دیدم که صورتش به نظرم آشنا می آمد .
مرا که دید تبسمیدلنشین کرد . چشمم به خال گونه اش افتاد ، ناگهان به یاد آن صحرا و تشنگی
و سرور افتادم . در خواببه خود لرزیدم . زمزمۀ مردم را شنیدم
که می گفتند : « او، محمد بن حسن ، قائم منتظر است . »
مردم برخاستند و سلام کردند بر حضرت فاطمه (س) . من هم ایستادم
و گفتم : « السلام علیک یا بنت رسول الله »
گفتند : « و علیک السلام ای محمود ! تو همان کسی نیستی که این فرزندم تورا از عطش نجات داد ؟ »
گفتم : « بله ، او سرور و ناجی من است . »
گفتند : « نمی خواهی تحت ولایت او درآیی ؟ »
گفتم : « این آرزوی من است ؟ »
حضرت تبسمی کردند و گفتند : « بشارت بر تو باد که رستگار شدی . »
نگاه سرور مرا به یاد عمری انداخت که بی یاد او گذشته بود . پشیمان جلو دویدم و خواستم دست اورا
بگیرم و طلب بخشش کنم که بیدار شدم .
جعفر آرام شانه هایم را می مالید و صدایم می کرد . هوشیار که شدم گفتم : « خواب امامتان را دیدم و
خواب دخت پیامبر را . »
جعفر گفت : آرام باش و همه چیز را تعریف کن . »
آب به خوردم دادند . حالم که جا آمد ، ماجرا را از اول ، از آن صحرای برهوت و معجزۀ سرور
تعریفکردم تا به این خواب رسیدم . سیاح مرا در آغوش کشید و گفت : « الحق که بوی بهشت
می دهی . فرداباید با ما به مرقد امام موسی بن جعفر بیایی و شیخ ما را ببینی . از همان ساعت که
دیدمت ، با تو احساسدوستی مردم و حالا دلیلش را می دانم که چرا . »
به گریه افتادم . دست هایش را گرفتم و برچشمانم گذاشتم . خواستم پاهایش را ببوسم که نگذاشت . در
آغوشم گرفت و هر دو گریه کردیم .
فردا به مرقد امام موسی بن جعفر (ع) رفتیم . یکره خدا رو شکر می کردم که مرا هدایت کرده است .
خدّام مرقد به استقبال ما آمدند و گفتند شیخ از صبح بی تاب است و می گوید مردی محمود نام در راه
است . می اید تا به دوستداران امام عصر ملحق شود ، و به ما حکم کرده که اورا تکریم و احترام بسیار
کنیم و به نزد شیخ ببریم . همراهانم به شنیدن این سخن به سر زدند و گریستند . به خود نبودم . جعفر
بازویم را گرفت و
گفت : « بیا برادر ! خوشا به حالت که خدا و ائمه این طور هوایت را دارند . شفاعت ما را هم بکن . »
نشستم . قدرت حرکت نداشتم . شنیدم که شیخ می آید .
و بلندم کرد و چنان دوستانه و مشفقانه مرا در آغوش گرفت که انگار سالهاست می شناسدم . آنقدر به
نظرم آشنا می آمد که نمی توانستم چشم ازش بردارم .
آن چشم ها و ابروهای به هم پیوسته و آن لب های کشیده و همیشه متبسم . مرا یاد کسی می انداخت
که … اما کی؟ این چهره آشناتر از آن است که ….
گفتم : « ای شیخ ، خوابی دیده ام و ماجرایی دارم که … »
حرفم را برید و گفت : « می دانم . هم خوابت را می دانم ، هم اسم و رسمت را و هم ماجرایی را
که بر تو رفته . دیشب بانوی ذو عالم حضرت فاطمه (س) به خواب من هم آمدند و گفتند که رفیق
و یار بیابان و عطشت خواهد آمد تا آن طور که فرزندم وعده داده بود ، او جزء یاران ما درآید .
حالا مرا شناختی ؟ »
دلم می خواست از شوق فریاد بکشم . صورتش را در حلقۀ دستانم گرفتند و در چشمانش خیره
شدم .
گفتم : « احمد عزیزم ! دوست من . همان شیخی که درباره اش شنیده ام ؟ »
گفت : « من سال ها پیش شیعه شدم و باید بگویم که باز هم سرورمان را دیدم و گله کردم که پس
کی یار مرا به من می رسانی که شکر خدا دعایم برآورده شد و حال تو اینجایی . »
چه می توانستم بگویم ؟ پیشانی اش را بوسیدم و شکر کردم به درگاه خدایی که مرا قابل دانست
و به راه حق هدایت کرد .
مدتی بود محمود فارسی سکوت کرده و خیرۀ من بود به خود آمدم و ناگهان به یاد چهاردهمین
روایت افتادم و گفتم : « عجیب نیست که چهاردهمین روایت من مربوط به معصوم چهاردهم ،
حضرت قائم (ع) باشد . »
محمود فارسی دستم را با هر دو دست گرفت و در چشمانم خیره شد . در سایه روشن غرب ،
نگاهش برق عجیبی داشت . با صدایی پرطنین اما لرزان گفت : « نه ، عجیب نیست دوست من
، اگر به حضور آن غایب بزرگوار ایمان بیاوری ، هیچ معجزه ای از او بعید نیست . »
خم شدم دستانش را بوسم . نگذاشت . در عوض سرم را پیش کشید و پیشانی ام را بوسید . دستم
از شوق آنکه چهاردهمین روایت را بنویسم ، می سوخت و وقت زیادی هم باقی نمانده بود . پس
سراسیمه از جا برخاستم و اذن رفتن خواستم . محمود فارسی خندید و
گفت : « نامش را بگذار آن که زودتر رفت و آن که دیرتر آمد . »
گفتم : « دلهایمان چه به هم راه دارد ! »
گفت : « عجیب نیست . چون هر دو تحت ولایت اوییم . »
کتاب انه که دیرتر امد ……….