گفت : « بسوز ! هرچه می کشم از بی فکری توست .»
مشتی شن به طرفم پراند .
گفتم : « چرا این طوری می کنی ؟ اصلا این تو بودی که گفتی از این طرف بیاییم . » و برای اینکه
کارش را تلافی کنم .
گفتم : « حتماً بچه ها تا حالا کاروان را دیده اند و یک مژدگانی حسابی گرفته اند»
دندان قروچه ای کرد و گفت : « پررویی می کنی ؟ به حسابت می رسم .»
تا بجنبم ، پرید روی سرم . احمد از من درشت تر و قلدرتر بود ، برای همین قبل از آن که بر من
مسلط شود ، زانویم را به سینه اش زدم و اورا به کناری پرت کردم . احمد پیش از آن که پرت شود
، یقه ام را چسبید ، در نتیجه هر دو به پایین تپه غلتیدیم . نمی دانم سرم به کجا خورد که احساس
کردم همه چیز دور سرم می چرخد و دیگر چیزی نمی فهمیدم .
به تکان های آرامی به هوش آمدم . انگار سوار شتر راهواری بود که نرم نرم روی شن ها راه می
رفت و این شتر و این شتر ، عجب کجاوۀ نرمی داشت . کم کم حواسم سر جاش آمد .
کجاوۀ نرم ، شانه احمد بود که مرا روی دوش می برد . چفیه اش را روی سر و گردنم پیچیده بود
. نفسش مقطع و مشت گردنش خیس عرق بود . آفتاب می تابید و ما در بیابانی هموار پیش می
رفتیم . شیطان وسوسه ام کرد که تکان نخورم تا بر ان شانه های نرم و مهربان حمل شوم . فکر
شن های داغ و سوزش پاها کافی بود که به خواسته شیطان تن دهم . سایه مان مثل حیوانی
عجیب اما با وفا همراهمان می آمد . چشمم که به سایه احمد می افتاد ، دلم آتش گرفت.
دولا راه می رفت و پاهایش را بر زمین می کشید . عجب بی مروتی هستم من !
تکانی به خودم دادم . احمد فوراً مرا زمین گذاشت و به رویم خم شد . صورتش سوخته بود .
چشم هایش سرخ و لب هایش خشک و ترک خورده بود . به زحمت آب دهانش را فرو داد و گفت:
« خوبی ؟ »
سر تکان دادم که خوبم . لبخند زد و گفت : « اذیت شدی ؟ »
حالش طوری بود که دلم برایش سوخت . نمی دانم مرا چقدر راه بر دوش حمل کرده بود ، اما مهم
معرفتی بود که نشا داده بود . چفیه اش را از روی صورتم کنار زدم و در آغوش گرفتمش و او را با
مهر به خود فشردم و گفتم : « حلالم کن »
به پشت خوابیدم . زبانم مثل چوب شده بود .
گفت : «طاقت بیاور. »
مرگ پیش رویم بود . گریۀ مادر و به سر زدن بابایم را پیش نظر مجسم کردم . یعنی جنازه ام را
پیدا می کنند ؟ ناگهان وحشتی عظیم مرا به لرز انداخت . نکند جنازه ام پیدا نشود؟
گرگ ها ، اگر نیمه جان خوراک گرگ ها شویم ، زنده زنده خورده می شویم . این فکر چنان
وحشتناک بود که بی اختیار دست احمد را گرفتم . از نگاهم به منظورم پی برد .
گفت : « نترس ، بالاخره به یه جایی می رسیم .»
گفتم : « کاش زودتر بمیریم . »
لب گزید . گریه اش گرفت . صورتش را میان دو دست گرفت و با صدایی بریده گفت :
« بیا توسل کنیم . »
گفتم : « توسل ؟ بی فایده اس . کارمان تماس است .» و نالیدم و مشت بر سر زدم .
احمد گفت : « نا امید نباش . خدا ارحم الراحمین است . به داده بنده اش می رسد . »
احمد درست می گوید . به هر حال از هیچی که بهتر است گفتم : «ای خدا … »
چشمانم را از بی حالی بستم و فکر کردم اگر صدای احمد به گوش خدا برسد و بخواهد
او را نجات دهد ، من هم نجات پیدا می کنم
احمد گریان می گفت :
« خدایا ، خداوندا ، تو را به عزّت رسول الله قسم که ما را از این وضع نجات بده . »
با چنان سوزی نام حضرت رسول (ص) را می برد که دلم به درد آمد و بغضم گرفت .
یعنی ممکن است این استغاثه که به عرش برسد و خدا فریاد رسمان شود ؟
بالاخره احمد هم از صدا افتاد نگاهم به آفتاب بود که مثل سراب می لرزید و نور کور
کننده اش را بر ما می تاباند .
کاش زودتر غروب کند تا لااقل در خنکای شب بمیریم این آخرین غروب زندگی ماست و
چه زندگی کوتاهی ! فقط سیزده سال . به نظر می رسد اگر مؤمن تر از این بودم ، اگر
منتظر سن تکلیف نمی شدم تا برای رفع تکلیف نماز بخوانم شاید خدا کمکم می کرد .
دلم از خودم و خانواده ام گرفت ، مخصوصاً از پدرم . با آنکه به ظاهر سنی متعصبی بود اما
در تعالیم دینی ام کوتاهی می کرد .
هر وقت می گفتم نمازم کامل نیست و فلان مسأله را نمی دانم،می گفت حالا بعد،وقت داری…
من که تا آن وقت به یاد خدا نبوده ام ، پس چه طور توقع داشته باشم که خدا به دادم برسد ؟
در دل گفتم : « یا الله العفو ، العفو … »
ناگهان بر تپه ای دوردست دو سیاهی دیدم . چشمانم را ریز کردم و دقیق شدم . نه ، این
سراب نیست . سیاهی ها به سمت ما می آمدند . چشمانم را بستم و سعی کردم افکارم
را متمرکز کنم . باز نگاه کردم ، نه سراب نیست . محو نشده اند ، بلکه به وضوح دیده می
شدند و هرچه پیشتر می آمدند ، بزرگ تر می شدند . باید احمد را هم خبر کنم . اگر او هم
آن ها را ببیند ، پس حتماً واقعی هستند و نجات پیدا می کنیم . احمد را صدا کردم اما صدایم
از شدت خشکی گلو در نیامد.
شاید از حال رفته بود سعی کردم دستش را بگیرم که ناگهان از وحشت بر جا خشک شدم .
ماری بزرگ و سیاه آهسته از پای احمد بالا می آمد . تقلا کردم خود را پیش بکشم اما نتوانستم.
حتی نا نداشتم که رو به احمد بچرخم . نالیدم و دستم را بر شن ها کوفتم . اما احمد حرکتی نکرد.
مار تا روی سینه اش بالا آمد . به زحمت دستم را پیش بردم و نوک انگشتانش را لمس کردم . تکانی
خورد و چشمانش را باز کرد . درست در این لحضه مار سرش را بالا آورد . آماده می شد که روی
صورت و گردن احمد بجهد و نیشش را فرو کند . احمد ناله ای کرد و وحشت زده و مبهوت بی حرکت
بر جای ماند .
لحظه ای دیگر کار تمام می شد . نفسم را حبس کردم . ناگهان سایه ای روی سینۀ احمد افتاد .
مار رو به سایه چرخید . انگار کسی بر او ضربه زد که سرش را پس کشید و بعد آرام از روی سینۀ
احمد پایین خزید و دور شد.
نفس راحتی کشیدم . احمد چشمانش را بسته بود و دانه های درشت عرق بر صورتش نشسته
بود . انگشتانش را فشردم و تازه متوجه سایۀ سوارانی شدم که بالای سر ما ایستاده بودند.
یکی از آن ها سپید پوش بود بر اسبی سفید و دیگری مردی چهارشانه و سبز پوش بود که
نیزه ای در دست داشت و اسبش سرخ بود . از اسب پایین آمدند مرد سفید پوش در چند قرمی
ما فرشی پهن کرد و مرد دیگر سر عمامه اش را روی شانه انداخت و روبه روی ما نشست .
چشمانم سیاهی رفت . صورتم را روی بازویم فشردم تا کمی حالم جا بیاید . زمزمۀ احمد را
شنیدم که گفت : « نجات پیدا کردیم » .
به زحمت سر بلند کردم . مرد سفید پوش مردی میانسال و لاغراندام بود با سر و ریش خاکستری
و ردایی ساده و سفید که پشت سر مرد جوان که به ما لبخند می زد ، ایستاده بود . دندان های
مرد جوان ، سفید و درخشان بودند . با صدایی پر طنین گفت :
« عجب سر و صدایی راه انداخته بودید .
صحرا و آسمان از رسول الله گفتن شما بهلرزه در آمد. »
ادامه دارد……..
کتاب انکه دیر تر امد……