رزمنده خرمشهری و آرزوی آزادی خرمشهر
روز سوم خرداد بود … شهر تهران حسابي درتب و تاب جنگ بود .. در هر كوي و برزن ، از بلندگو
ها صداي مارش نظامي به گوش مي رسيد … مردم در حين انجام كار هاي روزمره ، حواسشون به بلند
گو ها بود تا اگر آژير وضعيت قرمز به صدا اومد ، فوري به نزديك ترين جان پناه ها ، كه همه جا تعبيه
شده بود ، پناه ببرند . من شب قبلش پرواز بودم …. و اون روز هم ، استراحتم بود . براي انجام كاري از
پايگاه بيرون اومدم … هنوز به ميدان آزادي نرسيده بودم كه ناگهان راديو ماشين برنامه ي عادي اش رو
قطع كرد و خبر از حمله بزرگي داد ..
طبق معمول ، با شنيدن خبر حمله رزمندگان ، تصميم گرفتم به پايگاه برم . يه حسي به من مي گفت اين
يكي بايد خيلي مهم باشه … هميشه يك دست لباس پرواز و ماسك اكسيژن و … كه از ملزومات پرواز
است ، تو ماشين داشتم . وارد ميدان آزادي كه شدم ، با راه بندان طولاني برخورد نمودم .. كه بيشتر به
خاطر تردد آمبولانس هاي حامل مجروحين جنگي از فرودگاه بود .. با مشاهده آمبولانس ها ديگه صد در
صد مطمئن شدم مربوط به همين حمله اي است كه راديو اعلام كرد .
ديدم اگه صبر كنم ، حالا حالا ها راه باز نميشه .. به ناچار به گشت راهنمايي و رانندگي كه در ضلع
جنوبي ميدان ايستاده بود مراجعه كردم و به افسري كه اونجا بود ، خودم رو معرفي نموده ، خواهش
كردم يه جوري منو از اين مهلكه نجات بده تا به پايگاه برسم . افسر جوان كه هنوز هم اسمش رو به
خاطر دارم .. سروان عالي نسب ( نام آدم هاي خوب هيچ گاه از ذهنم پاك نميشه ) ، با كمال ميل موافقت
كرده و همانند اسكورد تشريفات ( نمرديم و يه بار مثل از ما بهترون اسكورت شديم !!) راه رو برام باز
كرد …
جنب و جوش عجيبي تو خط پرواز سي -۱۳۰ به چشم مي خورد … معمولآ هر وقت حمله اي صورت
مي گرفت ، اين جا همه چيز بهم مي ريخت .. همه عجله داشتند .. سرشيفت اون روز رضا مسيبي بود
با وجودي كه ذاتآ آدم خونسردي است ، ولي به خاطر فراواني پرواز هاي جنگي و كمبود نفرات شيفت
، حسابي آشفته و عصبي بود . با ديدن من ، چشمانش برقي زد و با خوشحالي پرسيد : بهروز
اومدي بريپرواز ؟؟ من هم كه با او شوخي داشتم گفتم …. نه رضا جون ، اومدم يه قل دو قل
بازي كنم …. ومتعاقب آن به سوي اولين طياره اي كه قرار بود اعزام بشه رفتم ..
فرودگاه اهواز كه واقعآ در اون ايام به بيمارستان صحرايي تبديل شده بود ، حسابي شلوغ بود … گروه
امداد گران و ستاد تخليه با نظم خاصي مجروحين را از هلي كوپتر هاي هوانيروز ( دوست ندارم بگم ب
الگرد … مگه زوره ؟!!) كه از خط مقدم مي آوردند ، تخليه كرده و بعد از مداواي اوليه ، تفكيك گرديده
و هر يك از زخمي ها با پرونده اي بر روي سينه ، به درون سي -۱۳۰ ها انتقال مي يافتند . حالا مجسم
كنيد گرماي طاقت فرساي اهواز … آواي ناله مجروحين …. صداي غرش موتور هواپيما ها ( كه من
يكي ، هنوز هم عاشق اين اصوات هستم !) ، فرياد امداد گران كه خستگي و عرق از چهره شان نمايان
بود .. چه وضعي رو به وجود آورده بود .
اون ايام رسم بود كه روي زمين، به ما نمي گفتند مجروحين را به كدام شهر و ديار ببريم . طفلكي ها حق
داشتند كه نگن .. چون بقدري آدم هاي راحت طلبي چون من ، چونه مي زديم كه اين طياره رو بفرستين
تهران ..!! كه اون ها از كار و زندگي مي موندن …. براي همين به محض اين كه اوج مي گرفتيم ، از
طريق برج مراقبت پرواز به ما اعلام مي شد كه مقصدمون كجاست . و آن بنده خدا هاي زخمي رو كجا
ببريم .. خلاصه اين كه…. اون روز فهميدم حمله با نام بيت المقدس و براي باز پس گيري خرمشهر
از چنگال دشمنان بعثي آغاز شده است ..
به ما اغلام شد كه طياره آماده است … مقصد نا معلوم !! همين كه اومدم از پله هاي هواپيما بالا برم
، ديدم بيچاره مركب آهنين تا خرخره پر از مجروح جنگي است .. كه به صورت افقي بر روي برانكارد
هاي هواپيما قرار گرفته اند … همين كه بالا اومدم … اولين مجروح كه چهره ي آفتاب سوخته اي داشت
و معلوم بود از بچه هاي بومي منطقه خرمشهر است ، با لهجه شيرين جنوبي اش كه مملو از درد گلوله
بود ، مچ دستم رو گرفت …. فكر كردم آب مي خواهد … آخه مي دونيد كساني كه تير مي خورند ، يا
خون ريزي دارن ، بد جوري تشنه مي شوند…. . آقايون اطباء هم به ما سفارش كرده بودند مطلقآ آب
يا مايعات به اون ها نديم …… با حالت زاري كه داشت پرسيد : برادر راديو گوش كردي ..؟ تعجب
كردم .. فكر كردم بر اثر خون ريزي هذيون مي گه … ولي باز دلم نيامد سر كارش بذارم .. با مهربوني
گفتم : راديو براي چي ؟؟ گفت : مي خوام بدونم خرمشهر بالاخره آزاد شد يا نه ..؟ ( به شرفم قسم
الان كه مي نويسم ، چشم هام پر از اشگه .. ) ، تازه دوزاري ام افتاد كه او چي مي خواد … گفتم
خبر ندارم .. ولي اگه مي شد حتمآ ما متوجه مي شديم ..
با همون حالش كه دستم رو محكم گرفته بود ، گفت : يه قول به من مي دي ؟؟ گفتم بگو عزيزم …. گفت
قول بده كه اگه خرمشهر آزاد شد ، به من خبر بدي .. گفتم حتمآ مطمئن باش.. لبخند كم جوني زد و
دستم رو ول كرد … وقتي اوج اوليه را گرفتيم ، مقصد ما شهر تبريز اعلام شد … تو هوا به خاطر
خواهش اون پسر سيه چرده ، علي رغم اين كه كار زياد داشتم ، ولي مرتب به راديو گوش مي دادم …..
راديو مرتب از حمله بزرگ حرف مي زد … مارش نظامي و سرود هاي ميهني …. كم كم شهر تبريز
از بالا ديده مي شد … در حال كم كردن ارتفاع بوديم كه در يك لحظه راديو برنامه هايش را قطع
كرد … گوينده در حالي كه صداش از هيجان مي لرزيد …. اعلام كرد ..
توجه كنيد …. هم ميهنان عزيز توجه فرماييد ،هم اكنون به خواست خداوند متعال … شهر خرمشهر
آزاد شد .. خونين شهر آزاد شد و … خيلي خوشحال شدم … نمي دانم دقيقآ چقدر از اعلام اين خبر
گذشتهبود كه به شهر تبريز رسيديم … فوري پياده شدم تا اين خبر خوش را به آن رزمنده چشم
انتظار بدهم ..به محض اين كه بالاي سرش رسيدم … ديدم در خواب عميقي فرو رفته .. چهره اش
ديگر خسته ودرناك به نظر نمي رسه … تكانش دادم …. برادر …. برادر … بهيار پرواز با اندوه
گفت : جنابسروان او همين چند دقيقه پيش تمام كرد …
نميدونم فهميد كه شهرش آزاد شده يا نه …؟ ولي مطمئن هستم روح او هم با خرمشهر آزاد شد ….
۲۵ سال از آن روز گذشته …. هر وقت يادم مياد .. از ته دل گريه مي كنم .. روحش شاد .