در گذشته بعضى از مردم شيطان را مى ديدند، با او صحبت مى كردند و گاهى به جاى اين كه
شيطان آنها را فریب دهد، آنها شيطان را فریب می دادند و اسرار شیطان را به دست مى آوردند.
روزى مؤمنى با شيطان ملاقات كرد. گفت: مى خواهم با تو دوست شوم و از تو اطاعت نمايم!
شيطان گفت: عجب! همه از من مى گريزند و بيم دارند، تو مى خواهى با من دوست شوى؟!
آن شخص گفت: من با ديگران فرق دارم و تصميم گرفته ام با تو رفيق باشم. شيطان
خيلى خوشحال شد و گفت: قبول، اما به من قول بده كه اسرار مرا فاش نكنى و
به ديگران نگويى.
مرد مؤمن گفت: اشكالى ندارد و باهم عقد برادرى بستند.
شيطان گفت: اولین كارى كه بايد بكنى اين است كه نماز را ترك نمايى؛ زيرا هيچ چيز
مانند نماز مرا ناراحت نمى كند و دل مرا به درد نمى آورد.
نماز رنگ مرا زرد و پشت مرا خم مى كند، به واسطه نماز بيشترين مردم به بهشت
مى روند. مرد مؤمن قبول كرد.
شيطان گفت: دروغ بسيار بگو، زيرا بيشترين غضب الهى براى دروغ گويان است.
مرد مؤمن وقتى چنين شنيد، سر به سوى آسمان بلند كرد و گفت: بار الها! از همين
جا عهد كردم كه تا زنده ام دروغ نگويم و هرگز نماز خود را ترك نكنم و آن را
كوچك نشمارم.
وقتى شيطان اين را شنيد، گفت: مگر نگفتى اسرار مرا فاش نكنى و هر چه بگويم
انجام دهى؟! مگر با من عقد اخوت نبستى؟ چرا عكس گفته هاى من رفتار مى كنى؟!
مرد مؤمن گفت: خواستم ببينم از چه چيزهايى ناراحت مى شوى تا من همان ها
را انجام دهم.
وقتى شیطان این حرفها را از آن مرد شنيد فريادش بلند شد و خود را از ناراحتى
بر زمين زد و گفت : اى واى! من هم با خود عهد مى كنم كه ديگر اسرار خود
را به اولاد آدم نگويم.