« ما را فراموش نکنید . »
نگاهشان کردم تا آخرین تپه محو شدند .
ما مرده هایی بودیم که زنده شدیم . این را پیرمرد خارکنی گفت که ما رو پیدا کرد . دست از کار کشید
تا ما را به خانواده مان برساند تا به قول خودش با مژدگانی ای که می گیرد ، یک سور و سات حسابی
راه بیندازد . نمی توانستم از آن جا دل بکنیم . وقتی احمد قسمتی از شیار را که پاک شده بود ، با دست
عمیق کرد ، غم عالم به دلم ریخت . شاید این شیار خاصیتش را برای گمشدگان دشت حفظ کند . خم شدم
و به رسم خداحافظی شیار را بوسیدم و دانبال خارکن راه افتادیم . حالا که پیدا شده بودیم ، جای آنکه
خوشحال باشیم ، دلتنگ گم شده ای بودیم که بر آن تپه ای که از آن دور می شدیم ، محو شده بود .
مادر آب انار را به سوی پدر دراز کرد که مدام به پشت دستش می زد و نچ نچ می کرد و آه می کشید .
مادر گفت : « بچه ام بس که آفتاب به مغزش خورده ، عقلش را از دست داده . »
بابا آب انار را گرفت و گفت : « بعید هم نیست . مگر سلیم نبود که در تیغ آفتاب عقلش را از دست داده
و چه حرف ها که نمی زد . » و آب انار را دم دهانم گرفت و گفت : « بخور پسرم گرما زده شده ای و
هذیان می گویی . »
حکیم از خواندن کتاب پوست بزرگش فارغ شد . کنج لب هایش را پایین کشیده بود و ابروانش را بالا
برده بوددست دراز کرد و پلک زیر چشم راستم را پایین کشید و گفت : « این حرف ها خاصیت سن
است . قبل از بلوغ ، همه شان دچار توهم و خیالبافی می شوند . می خواهند خودنمایی کنند .
خودشان را به بی عقلیمی زنند تا جلب ترحم کنند …گفتی در صحرا چه خوردید ؟
گفتم : « حنظل » و خواستم بگویم که از معجزۀ دست سرور چفدر شیرین و گوارا شده بود که
حکیم مهلت نداد و گفت : « دیگر بدتر ، نشنیده اید زهر حنظل چطور عقل را زایل می کند ؟ »
مادر به سر زد و نالید : « نادر برایت بمیرد که گرسنگی و تشنگی کشیدی. »
گفتم : « اتفاقا برعکس ، خاصیت حنظلی که سرور به خودمان داد ، نه گرسنگی کشیده ایم
و نه تشنگی. تازه خیلی هم … »
پدر حرفم را برید و گفت : « نمی خواهم این مزخرفات را بشنوم . » و رو به حکیم ادامه
داد : « رحم کنید . پسرم دارد از دست می رود »حکیم کیسۀ کوچکی را از جیب درآورد
و به پدر داد و گفت : « این دارو بد بوست و بد طعم ، اما خاصیتش حرف ندارد . هم
زهر حنظل را می بُرد و هم دیوانگی را از سرش می پراند . »
خواستم اعتراض کنم که من دیوانه نیستم و هرچه دیدم و گفتم راست است ، اما ترسیدم
برای پرحرفی ام دارویی دیگر اضافه کند.
با رفتن حکیم ، پدر بر خلاف تصورم با خشونتی عجیب که در چشمان و لحن صدایش موج
می زد ، به رویم خم شد و گفت : « ترجیح می دادم بمیری تا آن که بگویند دیوانه شده ای .
پس دست از این مسخره بازی ها بردار و دیگر مزخرف نگو . »
خواستم اعتراض کنم ، اما پدر دست دست بالا آورد و گفت : « حرف نزن . اگر هم بر فرض
محال آن چه گفتی درست باشد ، نمی خواهم کلمه ای در موردش با کسی حرف بزنی . نمی
خواهم فکر کنند که از مذهب خارج شده ای . خدا شاهد است اگر باز هم حرف آن سرور را
بزنی ، در همان صحرا به چهار میخ میکشم تا در تیغ آفتاب بریان شوی . اگر یک بار دیگر
با این اجمد سلام و علیک کنی،قلم پایت را می شکنم . فهمیدی!»
چنان فریادی توی صورتم کشید و نفسش چنان داغ و آتشین بود که بی اختیار سر به تسلیم تکان
دادم و به مادر نگاه کردم بلکه میانجی شود اما اخم و خشونت چشم های او دست کمی از چشم
های پدر نداشت .
مگر می توانستم احمد را نبینم و از حال و روزش با خبر نشوم !؟ بخصوص پچ پچ همسایه ها
کلافه ام میکرد. که احمد و محمود مجنون شده اند و احمد کارش زار است . آنقدر گفتند که خودم
هم به شک افتادم . نکند واقعاً دچار توهم شده ام و آن هم تأثیر آفتاب است ؟
کلید راز پیش احمد بود و من از یک روز غیبت پدرم استفاده کردم و به دیدار احمد رفتم
بر خلاف تصورم احمد نه غمگین بود و نه رنجور . هیچ وقت او را این طور سرحال ندیده بودم .
با اشتیاقی صد چندان مرا در آغوش گرفت و بوسید و گفت : « خیلی اذیتت کرده اند ؟ »
گفتم : « بلایی به سرم آورده اند که سر گرگ بیابان نمی آوردد . جرأت ندارم از خانه بیرون بیایم.
تا می آیم آنقدر مجنون مجنون می شنوم که ترجیح می دهم زود به خانه برگردم . از آن طرف پدرم
مجبورم کرده یک کلمه از انچه اتفاق افتاده ، با کسی صحبت نکنم و به خصوص دیگر تورا نبینم .
راستش خودم هم به شک افتاده ام احمد ! نکند هرچه دیده ایم خیالات بوده ؟ آفتاب کم به
مغزمان نخورد … »
احمد بازویم را گرفت و گفت : « اینجا نمی شود صحبت کرد ، بیا برویم به طرف نخلستان … »
به سوی نخلستان را افتادیم . خوشه های خرما در رنگ های نارنجی و سرخ و سیاه از نخل ها
آویزان بودند
روی پشته ای نشستیم و به درختی تکیه دادیم . احمد ساکت بود . نمی دانم به چه فکر می کرد ا
ما تبسمی بر لب داشت .پرسیدم : « حکیم به سراغ تو هم آمد ؟ »
سر تکان داد . خندید و گفت : « عجب حکیمی ! به زور آمده بود جوشانده به خوردم بدهد .
می گفت اگر تو محمود بوده ای و حنظل خورده ای تا مجنون نشده ای باید درمانت کنم . اما
پدرم جوابش کرد . گفت : « نمی دانم پسرم چه دیده و چه شنیده ، اما مطمئنم هیچ وقت
حالش به این خوبی و خوشی نبوده است . »
گفتم : « مگر تو ماجرا را برایش نگفته ای ؟»
جواب داد : « مگر می شود نگویم ؟ البته پدرش سفارش کرد آن را برای دیگران سفارش
نکنم . می گوید خطرناک است و کار دستم می دهد . اما نمی دانی خودش چه حالی شد .
فوری کتاب هایش را آورد و تا شب به آن ها ور رفت . آخر سر با ذوق و شوق گفت که
هویت سرور را پیدا نکرده است . »
سرم داغ شد . به زحمت آب دهنم را فرو دادم و گفتم : « مرا بگو آمده بودم مطمئن شوم
آن چه دیده ایم خیالات بوده ، آن وقت تو مژده سرور را می دهی؟ »
خوشۀ کوچک خرمایی جلوی پایمان به زمین افتاد . احمد در حالی که خم می شد آن را
بردارد گفت : « پس معلوم است خیلی اذیتت کرده اند وگرنه آن ماجرا طوری نبود که به
این زودی در آن شک کنی یا فراموشش کنی . بیاد بیاور صورت زیبای سرور و بوی
خوشش را . راستی می توانی آن بوی خوش را به این زودی فراموش کنی . »
خرمایی را که به سویم دراز شده بود گرفتم و به دهان گذاشتم . شیرین بود و مرا یاد
حنظلی انداخت که در آن بیابان مرا سیر و سیراب کرد و انگار مشام من از آن بوی
خوش پر شد که اشکم درآمد . گفتم : « مگر می توانم فراموشش کنم ؟ بگو که پدرت
چه چیزی دربارۀ او پیدا کرده ؟ »
احمد خوشۀ خرما را کف دستم گذاشت . صورتش یرافروخته بود و چشمانش می درخشید .
با هیجان گفت : « پدرم همان را گفت که سرور گفته بود . که نشانه هایش به امام غایب
شیعیان فرزند ابی الحسن عسگری می ماند . چندین نام دارد محمد ، عبدالله و مهدی .
یادت می آید که گفت فرزند حسن بن علی است ؟ معجزاتش را به یاد آور . پدرم گفت
او نه اسیر مکان است نه اسیر زمان ، آن طور ک ماییم . »
گفتم : « اما ، ما که شیعه نیستیم . پس چرا به دادمان رسید ؟ »
با اشتیاق زیاد از جا پرید . دست هایش را ه هم زد و گفت : « پدرم می گوید او ولی ِ
خدا بر زمین است که به داد هر نیازمندی از هر دین و ایمانی می رسد . نمی دانی چه
حال و روزی دارم . از شوق و دلتنگی پرپر می زنم . دلم می خواهد از اینجا بروم .
خودم را گم کنم و صدایش بزنم و آنقدر گریه کنم ، آن قدر استغاثه کنم که به کمکم بیاید
و آن وقت دیگر دست از دامنش بر ندارم . شده پشت سرش تا آن سر دنیا می روم و
دیگر هرگز یک لحظه هم از او جدا نمی شوم . مثل همان مرد سپید پوش ، دیدی با چه
شیفتگی به امام نگاه می کرد . همین روزها راه می افتم و می روم . پدرم هم به وجود
سرور ایمان آورده . می گوید می دانم که بالاخره تاب نمی آوری و به دنبال او
می روی . »
شوقش بیشتر در دل من ترس می انداخت تا علاقه و همدلی ام را بر انگیزد . گفتم :
« واقعا می خوای بروی ؟ خانواده ات چه می شود.اگر گم و گور شوی و بلایی به
سرت بیاید و سرور هم به کمکت نیاید چه؟ چه کار می کنی ؟ »
به یاد پدرم و خشونت نگاهش افتادم . احمد با لبخندی عجیب به من خیره شد . در نگاهش
ترحم بود و بس . جلو آمد و دست روی شانه ام گذاشت و گفت : « باز هم حرف سرور
درست درآمد . احمد زودتر و مجحمود دیرتر . نه محمود جان ، من شک ندارم و
مطمئنم اگر او را از ته دل بخوانم ، اجابت می کند . »
و ناگهان من را در آغوش گرفت و به سینه فشرد و گفت : « دلم برایت تنگ می شود .
تو تنها کسی در این دنیا هستی که من رازی مشترک با او دارم ، برای همین برایم از
همه عزیزتری ، خدا حفظت کند . »
دلم می خواست با او بروم و مثل او امام را صدا بزنم ، اما بوی دهان پدر ، بوی بد دهان
پدر که مرا از گفتن آنچه دیده بودم،باز می داشت ، باعث شد که از رفتن با احمد منصرف
شوم.از فکر اینکه احمد می رود و ممکن است دیگر او را نبینم ، دلم به درد آمد . نمی دانم
چرا مطمئن بودم احمد که برود ، یقین من از دیدن سرور به خیال بدل می شود ، همان
چیزی که پدر و مادر به آن نسبت می دادند.
کتاب انکه دیر تر امد …….