زینب ! زینب ! زینب!
تو را به خدا خودت را حفظ کن.
کار تو هنوز به اتمام نرسیده است.
تو تازه باید پیام کربلایى ات را از مدینه رسول الله به تمام عالم
منتشر کنى.تو باید خون حسین را تا ابد تازه نگه دارى.
و اصلا مگر نه مرجعیت آشکار، پس از حسین با توست ؟
مگر نه سجاد باید در پرده اختفا بماند تا نسل امامت حفظ شود؟
پس تو از این پس ، پناه مردمى ، مرجع پرسشهاى مردمى حلال
مشکلات مردمى و پرچم هدایت مردمى و شاخص میان حق و
باطل مردمى.رداى امامت با دستهاى توست که از دوش حسین به
قامت سجا دمنتقلمى شود.
پس گریه نکن زینت ! خودت را حفظ کن زینب!
اکنون آرام آرام به مدینه نزدیک مى شوى و رسالتى که در مدینه
چشم انتظار توست ، از آنچه تاکنون بر دوش خود،حمل کرده اى ،
کمتر نیست.
پرده کجاوه را کنار مى زنى و از پشت پرده هاىاشک به راه ،نگاه
مى کنى .چیزى تا مدینه نمانده است.
سواد مدینه که از دور پیدا مى شود، فرمان مى دهى کههمگان از
مرکبها پیاده شوند:بهاحترام حرم رسول الله ازمحملها فرود بیایید!
همه پیاده مى شوند.وامام فرمان مى دهد که همان جا خیمه را علم کنند.
سپس بشیرین جذلم را صدا مى کند و به او مىگوید:بشیر!
پدرت شاعر بود، خدا رحمتش کند. تو نیز شعر مى توانى سرود؟
بشیر مى گوید: آرى یابن رسول الله
امام مى فرماید: پس ، پیش از ما به مدینه برو و شهادت اباعبدالله
را به اطلاع مردم برسان.بشیر به تاخت خود را به مدینه مى رساند،
مقابل مسجد پیامبر مى ایستد واین دو بیت را فریاد مى زند:
یا اهل یثرب لا مقام لکم بها الجسم منه بکربلاء مضرج
قتل الحسین فادمعى مدرار و الراءس منه على القناة یدار
اى اهل یثرب ! دیگر مدینه جاى ماندن نیست ، که حسین
به شهادت رسیده است . پس همه چشمها باید هماره بر اوبگریند که
حسین در کربلا به خون تپید و سرش بر نیزه ها چرخید.و اعلام
مى کند که :اى اهل مدینه ! على ، فرزند حسینبا عمه ها وخواهرانش
به نزدیکى شهر رسیده اند.من جاىآنها را به شما نشان خواهم داد.
خبر، به سرعت باد در همه کوچه پس کوچه ها و خانه هاى مدینه مى پیچید
و شهر یکپارچه ، ضجه و ناله مى شود.
زنان و دختران از خانه ها بیرون مى ریزند، روى مى خراشند،
موى مى کنند، بر سر و صورت مى زنند، خاك بر سر مى
ریزند و شیون و فریاد مى کنند.هاتفى میان زمین و آسمان ،
صلا مى دهد:
اى آنانکه حسین را نشناختید و او را به قتل رساندید!
بشارت باد بر شماعذاب و مصیبت جانسوز.
تمام اهل آسمان،از پیامبران تا فرشتگان شما را نفرین مى کنند.
بدانید که لعنت شما برزبان سلیمان و موسى و عیسى گذشته است.
ام لقمان ، دختر عقیل ، با شنیدن این خبر، با سر و پاى
برهنه از خانه بیرون مى جهد و سرآسیمه و دیوانه وار این
اشعار را مى خواند:
ما ذا تقولون اذ قال النبى بکم بعترتى و باهلى بعد
مفتقدى ما کان هذا جزائى اذ نصحت لکم
ما ذا فعلتم و انتم آخرالامم منهم اسارى و
قتلى ضرجوابدم ان تخلفونى بسوء فى ذوى رحمى
چه پاسخى براى پیامبر دارید اگر به شما بگوید که شما به عنوان
آخرین امت بر سر عترت و خاندانم ، پس از من چهآوردید؟
عده اى را اسیر کردید و عده اى را به خون کشیدید؟
پاداش من که خیر خواه شما بودم این نبود که بابازماندگانم اینسان بدى کنید.
دختر جوانى با شنیدن این خبر، همچون جنون زده ها از خانهبیرون
مى زند،و بى چادر و مقنعه و کفشى در کوچه راهمى رود و سرتکان
مى دهد وبا خود مویه مى کند:پیام آورى ، خبر مرگ مولایم را آورد،
خبر، دلم را به آتش کشید. تنم را بیمار کرد و جانم را اندوهگین ساخت.
پس اى چشمهاى من یارى کنید و اشک ببارید و پیوسته و مدام ببارید.
اشک بر آن کسى که در مصیبت او عرش خدا به لرزه در آمد و
با شهادت او مجد و دین ما به تباهى رفت.
آرى گریه کنید بر پسر دختر پیامبر و وصى و جانشین او.
هر چند که جایگاه و منزل او از ما دور است.
پیش از آنکه بشیر، باز گردد، مردم ضجه زنان و مویه کنان ،
از مدینه بیرون مى ریزند و با اشک و آه و گریه به استقبال
شما مى آیند.مدینه جز هنگام ارتحال پیامبر، چنین درد و داغ و آه و
شیونى را به خود ندیده است.
زنان ، زنان مدینه ، زنان بنى هاشم که چند ماه پیش تو را بدرقه کردند
اکنون تو را به جا نمى آورند. باور نمى کنند که
تو همان زینبى باشى که چند ماه پیش ، از مدینه رفته اى .
باور نمى کنند که درد و داغ و مصیبت ، در عرض چند ماه
بتواند همه موهاى زنى را یک دست سپید کند، بتواند
چشمها را اینچنین به گودى بنشاند، بتواند رنگ صورت را
برگرداند و بتواند کسى را اینچنین ضعیف و زرد و
نزار گرداند.تازه آنها چگونه مى توانند بفهمند که ه
ر مو چگونه سپید گشته است و هر چروك با کدام داغ ،
بر صورت نقش بسته است.
امام در میان ازدحام مردم ، از خیمه بیرون مى آید،
بر روى بلندى اى مى رود و در حالى که با دستمالى ،
مدام اشکهایشرا مى سترد، براى مردم خطبه مى خواند،
خطبه اى که در اوجحمد و سپاس و رضایت و اقتدار،
آنچنان ابعاد فاجعه رابراى مردم مى شکافد که ضجه ها و
ناله هایشان ، بیابان را پر مى کند:همینقدر بدانید مردم که پیغمبر به جاى
اینکهسفارش ما را کرد،اگر توصیه کرده بود که با ما بجنگند،
بدتر از آنچه که کردند در توانشان نبود.
مردم ، کاروان را بر سر دست و چشم خویش به سوى مدینه پیش
مى برند. وقتى چشم تو به دروازه مدینه مى افتد، زیر لب با مدینه سخن
مى گویى و به پهناى صورت ، اشک مى ریزى:
مدینۀ جدنا لا تقبلینا خرجنا منک بالاهلین جمعا
فبا الحسرات و الاحزان جئنا رجعنا لا رجال و لا بنینا
ما را به خود راه مده اى مدینه جد ما که با کوله بارى از حزن و حسرت آمده ایم.
همه با هم بودیم وقتى که از پیش تو مى رفتیم اما اکنون بى مرد و
فرزند،بازگشته ایم به حرم پیامبر که مى رسى ، داخل نمى شوى ،
دو دست بر چهارچوبه در مى گذارى و فریاد مى زنى
: یا جداه ! من خبرشهادت برادرم حسین را برایت آورده ام.
و همچون آفتابى که در آسمان عاشورا درخشید و در کوفه و
شام به شفق نشست ،در مغرب قبر پیامبر، غروب مى کنى
افتان و خیزان به سمت قبر پیامبر مى دوى ، خودت را روى قبر
مى اندازىو درد دلت را با پیامبر، آغاز مى کنى .
شاید به اندازه همه آنچه که در طول این سفر گریسته اى ، پیش پیامبر،
گریه مى کنى و همه مصائب و حوادث را موبه موبرایش نقل مى کنى
و به یادش مى آورى آن خواب را که او براى تو تعبیر کرد.
انگار که تو هنوز همان کودکى که در آغوش پیامبر نشسته اى و
او اشکهاى تو را با لبهایش مى سترد و خواب تو راتعبیر مى کند:
آن درخت کهنسال ، جد توست عزیز دلم که به زودى تندباد
اجل او را از پاى در مى آورد و تو ریسمان عاطفه ات را
به شاخسار درخت مادرت فاطمه مى بندى و پس از مادر،
دل به پدر، آن شاخه دیگر خوش مى کنى و پس از پدر، دل به
دو برادر مى سپارى که آن دو نیز در پى هم ، ترك این
جهان مى گویند و تو را با یک دنیا مصیبت و غربت ، تنها مى گذارند
تعبیر شد خواب کودکى هاى من پیامبر!
و من اکنون با یک دنیا مصیبت و غربت تنها مانده ام.
قسمتی از کتاب آفتاب در حجاب از سید مهدی شجاعی